خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

باران...



چترهای ما

عطر بارانهای
بسیاری را
در خود پنهان
کرده اند
اما
همواره
حسرت
رگباری را
به دل دارند،
که در
پیراهن های نازک تابستانی
غافلگیرمان

می کند...


می دونستم این ننوشتن زیاد طول نمی کشه...سلام دوباره...



پ.ن

شعر از: عباس صفاری


پ.ن

آماده ای تا بی نشان شویم، بی نام؟
تا دیگر نه نامه ای قصدمان کند نه آوایی فریادمان
بیا باقی عمرمان را نامه بنویسیم به نشان آن ها که هم

نام دارند هم نشانی


پ.ن

اینو امروز دیدم...مال مریم زهدی:



لابد الان این موقع شب هم سیگاری گیرانده ای

روی رختخواب خاطرات لمیده ای
و هی خواب های سبز و آبی می بینی
هی توی رویاهای دور پی ام می گردی و مثل همیشه،
نیستم
هی نوازشم می کنی و من خیال می کنم...بیشتر...بیشتر
هی می گویی صبر کن و من صبر نمی کنم
هی بی راهه می روی و باز از راه می گویی

لابد حالا دلتنگی می کنی اما سخت تر از آنی که سراغ پرواز را بگیری
می دانم چه پرسه ها می زنی در کوچه های بیهودگی... روزمرگی
اما نمی دانم کلید قفل این دل بی صاحب را کجا گم کرده ام
هر چه اسمت را رج می زنم اسم شب را به خاطر نمی آورم
هرچه باران می بارد، این بار سنگین سبک نمی شود
چرا؟
هر چه می خوانمت نمی شنوی
چه قدر بخوانمت به نجوای بی قرار؟
کار از کار گذشته.. گفته بودم روزگار تحمل این همه ممنوعه را ندارد
چه قدر گفتم دل به دریا زدن بارمان را سبک می کند...
نگفتم دلم تنگ شده؟
تو نزدیک ترین ستاره بودی به صبح.. حالا شب شدی
خیال نمی کنی مبادا تاریک شوی و من پرپر شوم در کوری آفتاب؟
دلت نمی سوزد برای سرگشتگی هامان..چه راه بلد ره گم کردیم و رفتیم
تا کی پنهانی دلتنگم می شوی؟
تا کی اسمم را صدا نمی کنی؟
روزگار غریب است.. سهم من از تو بی صدایی است و نگاه پنهانی
و سهم تو از من خالی ثانیه هاست در خانه ای که مال ما نیست
پرواز در قفس چنگی به دل نمی زند
شده خواب رهایی ببینی یا رویا در قفس؟
شده بی آنکه آفتاب را بهانه کنی خواب باران ببینی و
از ته دل دعا کنی که بیدار نشوی؟
تا کی نگفتنی ها بهانه سکوت اند؟
کوچ هیچ دلیل نیست برای نرسیدن
ماه هم بی گدار به آب مرداب نزده
لابد چیزهایی می داند که نه از من سراغ می گیرد نه از پرسه ها و دلگردی های بی وقت تو
لابد تو هم چیزهایی می دانی که هی چشمانت کم رنگ می شوند.. هی بغض می کنی..هی بی قراری
کجای این شب بی ستاره راه خیالت را بزنم تا مال من باشی..تا مال من بمانی؟
حالا بیا سراغی از ماه تاب بگیریم
یا لااقل شب زدگی و پریشانی این همه خاطره ی عزیز را بگذاریم به حساب جوانی و بی تجربگی روزگار

دلتنگی نکن
شنیده ام می گویند دل که هوایی شد به هیچ کار نمی آید دیگر
دل من بی تو دیگر نه هوایی باران می شود، نه هوس آفتاب دارد!



....

نظرات 5 + ارسال نظر
علی جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:42 ب.ظ http://www.alikaka.blogsky.com/

سلام وبلاگ جالبی داری شاید به خاطر گلچین زیبای شعرهاست شاید . . . . . . .
اگه برگشتی و مایل بودی به ما هم سر بزن

ممنونم ازت.

علیرضا جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:57 ب.ظ http://www.goroob.blogfa.com

پس باد رو یادت رفته
وقتی حتی یه نسیم بهت می خوره که یه بوی خاصی داره! وقتی لذت می بری از قدم زدن در خلاف باد
اونوقت یه چیزی کم داره.. یه چیز خیلی مهم... یه چیزه باور نکردنی

اول از همه بازگشتت رو تبریک می گم به خودم...
دوم انتخاب خیلی خوبی داشتی.... انقدر زیبا بود که 15 دقیقه فقط نگام به شعره باشه و نتونم نظری بنویسم
ارادتمند
علیرضا

ممنون رئیس:)

فارeس جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:31 ب.ظ http://my-memories.blogsky.com

غم میویسی چون به چیزای غم انگیز فکر میکنی !!!

می دونم...

عارف شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ http://shabzakhmi.blogsky.com

باز گشت خوبی بود خوش اومدی
سفر خوش گذشت؟

خوب بود...مرسی داداش

چیستا سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ http://chista.blogsky.com

واووووو
فوق العاده بود

ممنون:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد