خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

پروانه




به کجا می‌رسند

این خطوطِ بی سرانجام
از این شاخه‌هایِ تُهیِ دست‌هام
فالم را نه...
دستم را بگیر!







چند روز پیش فالی گرفت برام یک کولی...از اینا که به پبشونی ِ آدم خیره می شن...همه چیزش درست بود غیراز یک جمله:

یکی هست که مثه پروانه دورت میگرده دخترم!


پروانه جان!



پ.ن:پروانه!


پ.ن:توی یک وبلاگی کسی برای کسی دیگر می نویسد و صدایش می کند:عشقم، هیجانم،شکنجه ی جانم! لطیف بود پسر!خیلی!


پ.ن: عکس ندارد!


پ.ن:من دلم می خواد بشینم و همین الان گریه کنم!



نظرات 4 + ارسال نظر
معرفی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:48 ب.ظ http://www.medicblog.ir

با سلام و خسته نباشید
در صورت تمایل لینک کنید تا بدینوسیله امکان دسترسی عده بیشتری از علاقه مندان مهندسی پزشکی به
www.MedicBlog.ir
فراهم آید.


کد فریم مدیک بلاگ-صفحه اصلی:

<iframe
name="ID/Name"
src="http://www.medicblog.ir/"
width="100%"
height="100%"
scrolling="YES"
frameborder="1">
www.MedicBlog.ir
</iframe>



کد فریم مدیک بلاگ-حجم بسیار سبک:


<iframe
name="ID/Name"
src="http://medicblog.ir/page/blog.aspx"
width="100%"
height="100%"
scrolling="YES"
frameborder="1">
www.MedicBlog.ir
</iframe>


هر کدام از کدهای بالا را به انتخاب ، در هر قسمت از قالب وبلاگتان می توانید بگذارید.
*در صورت گذاشتن فریم ، نیازی به دادن لینک از طرف شما نیست و لینک خواهید شد. منتظر جوابتان هستم.

فرزاد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ http://sodium.bloghaa.com/

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

چه جالب...

تقریبا همه پستات رو خوندم

نظرم رو جلب کرد...

بیا یه خاکی به کف پایی به سر ما....

ممنونم...

مرسی که سر زدین

soo3 جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:41 ب.ظ http://binamobineshan@gmail.com

حدس میزنم پروانه اسم مامان مهربونت باشه.
یادمه تو چند پست قبل هم برای چندخطی نوشته بودی.
خدایا این پروانه هارو از ما نگیر

نه اسم مامانم نیست...ولی آره تنها کسی که مثه پروانه اس برام مامانمه:) مرسی که یادم آوردی...مرسی...

حامد جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

این نوشتت منو یاد یه روز قشنگ انداخت که یه فالگیری می خواست برای ما فال بگیره ... اما چون هر دوی ما به فال اعتقادی نداشتیم بهش گفتیم نه ، اما انقدر گیر داد انقدر گیر داد که باید واستون فال بگیرم ... منم یه دنده گفتم نمی خوایم ...
بعد برگشت گفت نفرینتون می کنم ....

__________
فکر کنم این کارو کرد ... چون دیگه نه از اون روز قشنگ خبری شد و نه از ( اون ) .

نفرین همیشه اول به خود ِ آدم بر می گرده...پس مطمئن باشین اگه کسی نفرینتون کرده خودش هم خیر ندیده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد