خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

خیلی وقت ها به خیلی چیز ها دل می بندیم

من به همه چیز دل می بندم.

به قفسه های کتابخانه ام،

به دستنبد های مرواریدم،

به پیراهنم،

به موهایم،

به همه چیز،

حتی به تو.

و گم می شوم بین این همه دلبستگی ها.

.

.

بعد ناگهان رها می کنم همه چیز را.

همه ی دلبستگی هایم را،

قفسه های کتابخانه را جا می گذارم،

دستبند ها را گم می کنم،

پیراهنم را می بخشم،

موهایم را کوتاه می کنم،

و آرزو می کنم کاش بتوانم تو را فراموش کنم.


نیلوفر.مرداد 95



پ.ن:

آدم چقدر عوض می شه ، قبلا پستی بدون عکس نمیذاشتم ، اما الان اصلا دوس ندارم برای نوشته هام عکس بذارم.

 



 

دنیا

دنیا طوریست که انگار

غرق در کشیدن یک نقاشی ساده در کودکی بوده ایم

که با شنیدن صدایی سرمان را بلند کردیم 

وناگهان پیر شدیم.


بعد دوباره شجاعانه کشیدن نقاشی مان را ادامه دادیم

اما این بار با قلبی دردناک

از دانستن.


زندگی در واقع همان نقاشی است 

و من پیرزنی که هنوز هم دارد نقاشی هفت سالگی اش را کامل می کند.

هنوز هم نگران نمره ی نقاشی 

هنوز هم نگران مداد زردی است که دارد تمام می شود

 و نمی داند بعد از آن خورشید هایش را چه رنگی کند.


گاه به خودمان قول می دهیم که این بار اگر صدایی شنیدیم

هرچند بلند

هرچقدر دردناک

سرمان را از روی دفتر نقاشی مان بلند نکنیم؛

حواسمان باشد که درست رنگ کنیم درخت ها را؛

حواسمان باشد که دستمان خط نخورد.


اما ته دلمان می دانیم که هیچ وقت نمی توانیم بی اعتنا باشیم.

اما ته دلمان می دانیم همیشه می خواستیم این نقاشی را پاره کنیم.

همیشه می خواستیم مداد هایمان مخصوصا همان مداد زرد را بشکنیم؛

تا دیگر فکر نکنیم  اگر روزی تمام شود چه می شود؟


و شاید نیاز داریم کسی این نقاشی را از زیر دستمان بکشد

و آن نمره ی لعنتی را بدهد 

بیست ، نوزده ، یا هر نمره ای که فقط تمام شود همه چیز

که سرمان را برای همیشه بلند کنیم

که برای همیشه ببینیم .


نیلوفر

اردی بهشت نود و پنج



از همه چیز

فروردین تمام شده ، من غرق در آخرین کتابی که خوانده ام ، انگار همان دختر توی کتاب باشم.

 مشکل همیشگی ام بعد از خواندن رمان ها همین بوده، یکی دیگر می شوم توی ذهنم ، خنده دار است ، حالا مثل "مورونای سبز پوش" توی کتاب گذر زمان را طاقت می آورم و صبور تر می شوم، شاید هم واقعا شبیه من بود که من اینقدر شبیه او شدم! یا برای پیچیده تر کردن ماجرا باید بگویم ، اینقدر شبیه من بود که برای خودم بودن اعتماد به نفس بیشتری گرفتم!!! زندگی اینقدر عجیب شده که هیچ کس  کتاب هدیه نمی دهد.چند سالی هست که هیچ کتابی هدیه نگرفته ام. شاید آخرین آن را به یاد نیاورم. یادم هست چند سال پیش تولدم همه کتاب هدیه گرفته بودند، من خیلی به این چیزها اهمیت نمی دهم، بیشتر به این فکر می کنم چقدر کم تر از قبل کتاب می خوانم که آدم های جدید دور و برم نمی دانند عاشق کتاب ها هستم. شاید این هم نوعی از خوشبینی باشد به هزاران دلیل !!!

دارم فکر می کنم آخرین کتابی که هدیه گرفتم چه بود؟ این سال ها خودم همیشه کتاب های درسی خریده ام. هنوز کتاب را بیشتر از هر نسخه ی پی دی افی قبول دارم. جدیدا دلم می خواهد تمام مقالاتی را که می خواهم بخوانم پرینت بگیرم. ولی مگر می شود؟ اینقدر تعدادشان زیاد است که حتی یک بار به فکرم رسید فونتشان را خیلی ریز کنم تا هر مقاله روی یک ورق آچهار جا شود، اما آخرش هم همان نسخه ی پی دی اف را خواندم. شاید هم باید از این تبلت های کتاب خوان بخرم. لااقل می توانی دستت بگیری شان و همه جا با خود ببری . فکر می کنم توی آن ها راحت تر می توان زیر جمله های دلخواه خط کشید.آخ که خط کشیدن زیر جملات دلخواه چقدر مهم است. 

همه چیز خیلی فرق کرده و من به طور خیلی احمقانه ای دلم می خواهد بعضی چیزها را مثل سابقشان کنم. 


پ.ن:

از عجایب وبلاگ نویسی این است که بلاگ اسکای بعد از این همه سال که من دارم توی (!) آن می نویسم حتی یک قالب جدید برای نمای وبلاگ اضافه نکرده است! حتی یکی! 






حس این روزها چیزی ست شبیه زندگی ، انگار دنیا خیلی منتظر است بهار شود. 






یادداشت های بیش از حد امیدوار کننده.

عقیده دارم بیماری ای هست مخصوص آدم های امیدوار.  همین هایی که وقتی حتی توی لجن دست و پا می زنند باز هم امیدوارند. حتی وقتی همچین متنی مینویسند باز هم امیدوارند فردا خوشحال از خواب بیدار شوند.

بهمن تمام می شود و اسفند می آید و عید می شود .

ولی انگار همه ی ما توی یک پاییز دوردست گم شده ایم. پاییز یک سالی همه ی ما فهمیدیم زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم. 

 بعضی هایمان دچار بخل و حسادت شدیم ، پر شدیم از عقده های درونی ، این شکست را تاب نیاوردیم و عوض شدیم. شدیم کسی که تاب دیدن شادی دیگران را ندارد و شدیم کسی که فقط با داشتن هرچه دیگران ندارند ارضا می شود.

 ولی بعضی هایمان نه ، بعضی هایمان فهمیدیم زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم ، پس رها کردیم هرچه تعلق و خواستن ، رها کردیم هرچه تجمل و حسرت را. که زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم ، بلکه چیزی بوده حتی ورای آنچه میتوانیم تصور کنیم.

طولانی نویسی سخت شده ، چقدر دلم برای روزهایی تنگ شده که هر روز پستی  می نوشتم ، که هر روز همه ی دوستانم بیشتر از یک پست می نوشتند و دغدغه داشتیم برای خواندن هم و نظر دادن درباره ی نوشته های هم. 

دنیا آن روزها آرام تر پیش می رفت ، این روزها انگار همه عجله دارند و وقتی ندارند برای نوشتن. از جمله خودم . 

کاش دکمه ای بود که همه ی این روزها را آرام تر پیش ببرد. 



سرما



آدم ها مثل کلاف های نخ اند ، بعضی ها هم کلاف های ضخیم کاموا ...

با بعضی ها می توان کلاهی بافت برای روزهای برفی ، برای دلتنگی های زمستان و قدم زدن زیر برف .

با بعضی ها باید برای خودت شالگردن ببافی که گردنت را گرم کند که بتوانی سرت را در برابر سوز سرما بالا بگیری .

بعضی ها دستکشند ، انگشت هایت را گرم میکنند ، تا بتوانی  دوام بیاوری بی رحمی هوا را ...


در کنار همه ی اینها ، بعضی ها آتش اند ، تا عمق جانت را گرم می کنند 

آتش اند که یخ ها را آب کنند وقتی دستکش ها و شالگردن ها و کلا ه ها گرمایی هدیه نمی دهند ، وقتی هوا نمی خواهد راه بیاید ، وقتی هوا نمی خواهد کنار بیاید ... وقتی هیچ چیز این دنیا به قد و قواره ی تنت اندازه نیست ....




نیلوفر. بهمن 94



دنیا پر است از تصویرهای نامفهوم .

شاید برای همین است که نمی خواهم بنویسم 

چون نمی خواهم کسی بخواند که درون من چه می گذرد .





پاییز

فصل سرماست .


فصل دست های یخ زده 

فصل بخار های شیشه ها و درک نفس کشیدن ..


فصل پنهان کردن هر چه داری بین انبوه لباس ها و

فراموش کردن هرچه نداری..


غمگین شدن بین شالگردن و کلاه و 

پنهان کردن لاک ها بین دستکش ها...


فصل من است ،فصل آسوده بودن ..



پ.ن

نیگا نارنجیا رو ، نیگا نارنگیا رو ...


پ.ن

امان از آذر