خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

حکایت عشقی بی شین، بی قاف، بی نقطه!




یک روز که خوشحال تر بودم

می آیم و می نویسم

که نمی دانم چه شده ،

که نمی دانم چرا همه چیز بوی سایه و تاریکی می دهد؟

 

یک روز که خوشحال تر بودم

از این می نویسم که

چقدر کسانی که دوست دارم

همه و همه شان

توی روزهایم دخیلند

که چقدر می توانند

با شاد بودن مرا شاد کنند.

 

 

یک روز که خوشحال تر بودم

ازطعم خنده هایت

و از مهربانی چشم هایت هزار ها هزار بار می نویسم.

 

 

و معذرت خواهی می کنم که کم برایت شعر گفته ام.

 

 

یک روز بالاخره حسابی خوشحال می شوم

کوله بارم را بر می دارم

روحم را از این سستی و خواب و کرختی بیرون می کشم

در چمدانم می گذارم

و راهی سفر می شوم

سفری که سال ها پیش آغازش کرده بودم.

 

 

بعد به یک مسافر خانه که رسیدم

روحم را می شویم

 روی بند رختی آویزان می کنم

تا بداند آزادی چیست؟

تا یاد بگیرد وسیع باشد.

 

بعد می تکانمش و اندازه ی اندامم می کنمش.

 

بعد هم همیشه مواظبش می مانم تا چروک نشود

تا خش بر ندارد.

 

برایش کودکی می خرم

برایش آرامش می خرم

برایش پاستیل می خرم!

 

می گذارم برود شهر بازی

هرچقدر هم بخواهد

بازی می کنیم.

 

می گذارم برود دبستان باز هم

و هیچ وقت سر صف نایستد

 

هلش می دهم وسط ِ استخر و با هم شنا می کنیم

بعد آرام آرام خشکش می کنم

و می پرسم امروز چطور بود؟

 

چشم هایش را نگاه می کنم

از برق چشم هایش عکس می گیرم

و به همه نشان می دهم

 

بعد هم دستش را می گیرم

با هم می رویم

یک جای دور ِ دور

زندگی می کنیم.

 

هروقت هم حوصله اش سر رفت

می آییم آدم ها را می بینیم.

 

 

نیلوفر. دی 90

 



پ.ن

تیتر این نوشته اسم کتابی است از مصطفی مستور

نظرات 4 + ارسال نظر
alireza.sh جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ

مثل همیشه عالی بود

ممنون برای همراهی همیشگیت:)

علیرضا(غریبه) شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ

وای که اون روز چه روز فوق العاده ای می شه....
خیلی قشنگ دونه دونه کارهایی که دوست داریم یک برامون انجام بده ولی حداقل برای من تا حالا نشده تفصیر کردی... (اینکه ببرنمون شهر بازی و هر چقدر بخواهیم بازی کنیم، اینکه تویه مدرسه هیچ وقت سر صف وای نستم، اینکه یکی باشه هلم بده وسط استخر و با هم شنا کنیم بی دغدغه و بی تشویش، اینکه برق چشماش هیچ جایی پیدا نمی شه و فقط در ذهنم مانده که آنهم مهلت کمی برای ماندن دارد، اینکه آدمها دیدنی نیست و فقط خودمانیم که لذت می بریم از دیدن هم که اگر حوصله مان سر رفت تازه می ریم آدمها رو نگاه می کنیم)
چقدر منتظر شم که شاید از این عشق سراغی بگیری....
نوشته ات رو تفسیر نمی کنم... فقط چون خیلی وقته هیچ چیزی ننوشتم جسته و گریخته فقط می خوام بنویسم
اصلا یادت هست کجا هستم و چه می کنم، اصلا امروز که گریه کردم شاد بودی یا غمگین؟، اصلا وقتی شادی پاشیدم روی صورت آدمها تو خنده داشتی یا گریه؟، اصلا انتظار می دانی چیست؟!!
وقتی احساس خستگی می کنی، وقتی از همه حرفها و ناملایمات دلت پر است، وقتی از نوشتن می ترسی، وقتی از گفتن سر تا پایت می لرزد.... هر چی بگم نصیحته، فقط می خوام مطمئنت کنم که من نیست... نه لیاقت هق هقت را دارم، نه دلم رضاست برای خواندن نوشته هایت، نه گوشم توانای شنیدن دارد... اصلا فکر کن من مردم.
بی خیال همه چی
"با من از ناگفته ها گفت / و من / از آن / افسانه ها ساختم..."

مثل همیشه این قدر تو نظرتون حرف هست که خودش یه نوشته ی کامله.

ممنونم که خوندین شعرمو.

نیلوفر شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

خیلی عالی و زیبا

:*

عاشق جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ق.ظ http://masoudpersian.blogfa.com

واقعا زیبا بود.لذت بردم
قلمت پایدار
دلت سرشار از شادی
زندگیت بر پایه عشق وسلامتی
موفق باشی

ممنونم.. شما هم همین طور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد