خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

وقتی انگار همه ی دیوار ها آوار می شوند و درها بسته نمی شوند...وقتی انگار تنت خسته و درمانده و روحت انگار که مرده... وقتی که حرف ها و احساست را  حتی خودت هم نمی شناسی و لعنت می فرستی به هرچه هست و نیست...به اینکه می خواهی امید تازه ای پیدا کنی ..

گوشه گوشه ی اتاق و خانه را به دنبال امید تازه ای می گردم اما هیچ چیز،خبری نیست... خبری نیست ... 

بعد دور و برم را خوب نگاه می کنم،می چرخم و می چرخم...سرگیجه و سردرد...و ناگهان همه چیز تمام می شود...ناگهان مثل یک انفجار...مثل یک درد،مثل یک زخم،مثل یک ترس...

و می ترسم از فردا که روز تازه ایست اما کهنه تر از تمام گذشته ها به نظر می رسد...

اما انگار دلم می خواهد از همه ی این ها رها شوم،بی خیال و امیدوار ادامه دهم...دلم می خواهد رها باشم...

باید بی خیال این روزها طی شوند...باید بی خیال این روزها طی شوند... 

انگار من اینجا ایستاده ام و روحم توی گذشته ها گیر کرده و هرچه سعی می کنم نجات نمی یابد....

اما فردا روز تازه ایست...همه کهنگی ها را از صورتش می زدایم...مثل کودکی درآغوشش می کشم و برای آرامشش شعری می خوانم از صمیم قلب...

من دوباره بیدار می شوم...من دوباره بر می خیزم...


اینجا آخرین پناهگاهست. سنگری برای تمام داشتن ها و نداشتن ها.حرف هایی که می توان زد و تمام حرف هایی که پشت این کلمات پنهانند. پشت هر حرف ساده و معمولی چیزهایی هست که حتی نمی شود نوشت. بعد می بینی چقدر بار یک جمله زیاد است.چقدر سخت است انتخاب کلمه ای که همه چیز ا در خودش جای دهد و پنهان کند. و بعد حتی خودت هم به یاد نیاوری که چه می خواستی بنویسی و چه چیزهایی را پنهان کرده ای.

برای همین وقتی گذشته ات را می خوانی خیلی ساده و عادی به نظر می رسد... خیلی ساده و عادی ...






در راه بازگشت به شهر موهایم را از ته ماشین کردم. دلم می‌خواست چیزی از وجودم را بکَنَم بریزم دور. یک‌جور انتقامِ آیینی. ما زن‌ها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می‌گیرد، شروع می‌کنیم به کوتاه کردن. ناخن‌ها، موها؛ حرف‌ها، رابطه‌ها. 



خاطرات خانه‌ی ییلاقی --- ویرجینیا گلف 






با تمام داشتن هایم انگار چیزی کم است.. ته ته قلبم انگار...



زندگی بازی طاقت آوردن و ادامه دادن است ... انگار خدا دارد بازی می کند... بی رحمانه..





پ.ن:

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

.

.

.

کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا...



نصیحت مانند داروست،هرچه بهتر باشد بد مزه تر است ... 



(ضرب المثل یونانی)




نبازی خره..




Ready for final race...

تا حالا برای خودتون ددلاین و روز تولد دوباره در نظر گرفتین؟ می خوام به اون شیطون کوچولوی درونم یه فرصت دیگه برا شیطونیاش بدم و بعد یه ماه بفرستمش سفر.به اون نیلوفر درون خسته و تنها و بازیگوش. تا حالا درباره اش ننوشته بودم.ولی یکی هسست این تو که خیلی گاهی از چیزی که بیرونه قوی تر میشه و این روزا دمار از روزگارم درآورده. و امروز اولین و آخرین روزیه که قراره خودشو نشون بده. شما تا حالا حس نکردین یکی دیگه هم هست؟


گاهی اوقات که باهاش در میفتم همه چی به جای اینکه بهتر بشه بدتر میشه. همه چی به هم میریزه و کنترلش از دستم خارج میشه. ولی فک کنم خوشحال میشه که بدونه وجودشو به رسمیت شناختم و حالا امروز وقت داره هرچقدر می خواد بازی و شادی کنه.خودش می دونه که وقتی توی وبلاگم راجع به یه چیزی می نویسم چقد مهم و باارزش بوده برام. پس باید بفهمه منو. باید بفهمه رویاهامو و بهم کمک کنه. می دونم درکش از همه ی عادمای دور و برم بیشتره. می دونم می خواد دوستم باشه و اگه منم همینو بخوام خیلی بیشتر از اینا بهم کمک می کنه. ولی من همیشه لجباز بودم و جلوی بودنشو گرفتم و حذفش کردم. اما به قول معروف باید واقعیت رو در آغوش گرفت. 

واقعا باید بدونه که تجربه ی خوبی بوده که فهمیدم هست. فهمیدم یکی هست این تو که جنبه ی خستگی ناپذیر و شاد و بی آلایش منه و دوست دارم بیدار باشه و زنده.

انگار همون دختر کوچولوییه که می رفت سراغ جعبه ابزار و می خواست از پیچ و مهره ها و وسایلی که اون تو هست یه چیزی اختراع کنه و عادم بزرگی بشه. خوشحالم که اون دختر هنوز زنده اس. خوشحالم که اینجا پیش منه. و هنوزم می خواد عادم بزرگی بشه. اما این روزا من بهش کمک می کنم که دیگه سراغ پیچ و مهره های به درد نخور نره. بهش چیزایی یاد میدم که بزرگ شه. یه جوری احساس می کنم زمان تو اون روز از زندگیم متوقف شده. یه روز که از پله ها رفتم بالا و یه سطل پر از چیزای عجیب غریب رو به روم بود و من می تونستم هر کاری انجام بدم و هیچ چیز غیر ممکن نبود.انگار اون دختر همیشه اونجا موند و همه ی دنیا فراموشش کردن.هنوز اون دمپایی پلاستیکی هاش پاشه. هنوزم دلش تنگ میشه. هنوزم چشماش برق می زنه...





 شب هاو روزهای زیادی گذشته ، شب ها و روزهای زیادی از کودکی ها ،از رویاهایی که چه زود رنگ باختند و از خواسته هایی که حسرت شدند و از شادی هایی که تمام و غمهایی که زخم

ساعت های زیادی از دعاهایی که هیچ وقت مستجاب نشدند و از اتفاق هایی که ناگهان همه چیز را عوض کردند.این روزها دلم اتفاق می خواهد. دلم یک اتفاق خوب می خواهد و انگیزه برای ادامه. ولی منتظر نمی مانم. من خودم همان اتفاقم.خودم و کسی که درونم هست. ما اتفاقی از جنس بودنیم. مادلیلی برای ادامه ایم. ما رویایی برای ساختنیم.فقط باید بخواهیم.فقط باید بخواهیم.فقط باید از صمیم قلب بخواهیم.



انگار کسی دارد مرا صدا می زند ... و هر لحظه خاموش تر می شود، گوش هایم را تیز می کنم ،دهانم برای پاسخی باز می ماند و انگشتانم به سمت صدا کشیده می شوند ... اماهربار به جای پاسخ فقط صداهای نامفهومی  از دهانم خارج می شوند و نمی دانم که چه باید بگویم ... انگار کسی مرا صدا می زند و من در پاسخ فقط نگاه می کنم و نگاه ..