موضوعی هست که باید نوشته شود تا از یاد نبرم ... ولی نوشتنش سخت است ، نوشتنش سخت است ، این وقت ها که می رسد عکس ها خوب حرف می زنند ...
ذهنم ...دارد فرار می کند ، دارد فرار می کند به جایی ، نمی دانم از چه چیزی فرار می کند. انگار کم آورده و هر کار می کنم آرام نمی شود. باید حرف بزنیم ...انگار رفته یک جایی پنهان شده ، هر چه صدا می زنمش بیرون نمی آید ... گذاشتم امروز به حال خودش باشد شاید که خسته شده باشد... بهتر که شد باید با هم حرف بزنیم ...
گاهی آدم می مونه بین یه انتخاب ... یه انتخاب که نمی دونه نتیجه اش چیه ، نه اینکه بترسه ، می ترسه از اینکه از پسش بر نیاد ، می ترسه یه سری از ارزش هاش زیر پا بره ، هی هر روز صبح تصمیم می گیره و هی هر عصر به این فکر می کنه که کار درستیه یا نه ، هر صبح تا عصر این ماجرا ادامه داره ، اما مهم اینه که وقتی می خواد بخوابه راحت چشماش رو بذاره رو هم ... آدم باید تصمیمی بگیره که بهش آرامش میده. مهم نیست که چه اتفاقی بیفته ... مهم نیست که حتی اگه تصمیم دیگه ای می گرفت اتفاقات بهتر پیش می رفت ، مهم اینه که تصمیمی که الان گرفته بهش آرامش میده. همین. همین.
زندگی ام مثل زندگی پروانه ای مصلوب به قاب عکس کهنه ایست که هیچ کس نمی داند زنده است. فقط خودش هر وقت ناامید می شود به یاد می آورد خدایی هست. دعا می کند برای بالهایش ، برای کمتر شدن درد سنجاق های فرورفته در تنش ، دعا می کند و دعا می کند ... و سالهاست منتظر معجزه است.
من اگر همان پروانه باشم ، اگر مصلوب باشم با سنجاق هایی که هیچ کس نتواند کمکم کند ، باز هم دعا می کنم. چون زندگی بیرون و بین بقیه پروانه ها جریان ندارد ، زندگی این جاست ، توی مغزم ، توی فضای خالی ذهنم . تا وقتی که زنده ام و می توانم تصور کنم دعا می کنم و به وجود خدا ایمان دارم ، اگر ایمان نداشته باشم حتی اگر بال های پروازم بزرگترین ها باشند زنده نیستم ... خدایی هست ... هر چقدر دور ، هرچقدر خسته ، هر چقدر پیر ...هست.