من همیشه شاعر بوده ام...
از وقتی که به خاطر می آورم.
نمی دانم چرا؟
اما همیشه فکر می کنم؛
که خدا مرا برای شاعری آفرید.
من هم به همین خاطر شاعری کردم...
شعر می نوشتم
برای مادر، پدر، خواهر، دوست ،رفیق...
برای جنگ...برای زلزله زده ها...برای سیل برده ها..
برای کسانی که شادند...کسانی که غمگین...
حتی با خود ِخدا هم شاعری کردم...
تا تو آمدی.
و از آن زمان بود که عاشق شدم!
از آن زمان بود که فهمیدم بدون عشق نمی توانم بنویسم...
از آن زمان بود که؛
بودن با تو برایم شعر می شد...و نبودنت شعر...
آمدنت شعر...و رفتنت شعر...
خندیدت شعر...و گریه هایت شعر...
تو شعر بودی برای من...داستان نبودی...و شاید به همین دلیل بود که نویسنده نشدم...
شاعر شدم ...چون تو شعر بودی...
و چه زود تو مرا دیوانه کردی!
همیشه زیباترین شعرهایم از آن ِتو بود.
تو که آمدی دیگر برای هیچ کس شعر ننوشتم...
حتی شعرهایم دیوانه شدند...
می دانم که من نتوانستم تو را دیوانه کنم...
اما می دانم لااقل به تو شاعری آموختم...
و این کار کوچکی نیست...فقط خدا می داند که کار کوچکی نیست!
می دانم روزی دیوانه می شوی...
دیوانه ی هرکه باشد مهم نیست...
فقط؛
چه زود تو را شاعر کردم...
به من قول بده؛هیچ وقت برای هیچ کس ِدیگر شعر ننویسی...
بگذارشعرهایت فقط از آن ِمن باشند...
خواهش می کنم!
نیلوفر.آذر 88
پ.ن
قصه بود فقط!
گریه نکن،
تا این غم از شکستنت مایوس شه اونقدر نگه دار اشکاتو که قد اقیانوس شه..
چند شب پیش سینما بودم...فیلم"کتاب قانون"...تو این فیلم بلند ، از یه جاش خیلی خوشم اومد...وقتی که اون مردِ فرانسوی آهنگ "آی دختر صحرا ... نیلوفر" رو با لهجه ی فرانسوی می خوند... دوس دارم این شعرو...خیلی...
دوست دارم همیشه زمستان باشد،همیشه زمستان بیایی...
تو که زمستان بیایی؛
من شالگردن دارم
من دستکش دارم!
تو که زمستان بیایی؛
من خنده هایم را زیر شالگردنم پنهان می کنم
و لرزش دستانم را در دستکش هایم!
تو که زمستان بیایی؛
من فقط چشم می شوم،نه لب،نه دست،نه بدن
فقط چشم ،فقط نگاه!
تو که زمستان بیایی؛
تو را به سردترین نقطه ی جهان دعوت می کنم
تا ببینم این "گرمای عشق"که می گویند چیست؟
تو را به دور ترین نقطه ی جهان دعوت می کنم
تا ببینم این" آشنایی" چیست در حادثه ی عشق؟
تو را به تاریکترین،ترسناک ترین،و زشت ترین نقطه ی جهان دعوت می کنم!
تا ببینم عشق چگونه روشنایی،شجاعت،و زیبایی می آفریند؟
اگر بهار بیایی ؛می بینی لب هایم می لرزند..
اگر تابستان بیایی؛ می بینی دست هایم بی قرار می شوند...
و اگر پاییز بیایی ؛آغوشت وسوسه انگیز می شود....
زمستان بیا ،تا فقط یک دل سیر نگاهت کنم...
زمستان بیا تا عاشقانه زندگی کنیم...
زمستان بیا...
نیلوفر.آذر 88
نمی دونم چرا این قدر دلشوره دارم!
اتفاقی نیفتاده ولی از دیروز به طرز وحشتناکی دلم شور می زنه اصن آروم ندارم!!!
زیاد وقت ندارم
فقط یه شعر قشنگ...
در دستانم
خطی نیست
نه خطی که طول عمرم را نشان دهد
نه خطی که آیندهام را بگوید
و نه خطی که مرا به کسی برساند
من
تمام خطوط دنیا را
در چشمانم پنهان کردهام
تا از نگاه متعجب کفبینها
دلم خنک شود
روجا چمنکار
این شعر خیلی حس الان منو داره!
شاید تا یه مدت ننویسم...ولی برمی گردم...!
با توام
اما باش!
قیصر امین پور
دلشوره دارم...
ازصبح دلشوره دارم....
دلم برای خودم شور می زند...
برای تو
تا به حال به خاطر من دلشوره گرفته ای؟
تا به حال شده ناگهان دلت برای من و صدایم،برای من و حماقت هایم تنگ شود؟
گاهی وقت ها زیاد لبریز که می شوم؛
خوب نمی بینم...
گاهی وقت ها؛
کر می شوم...
گاهی وقت ها هم؛
لال!
تا به حال شده قرار نداشته باشی؟آرام نباشی؟
دلشوره دارم برای خودمان...
نیلوفر.آذر 88
پ.ن
اون جمله
ای رو که با غرور نوشته بودی یادم رفته!دوباره می خوامش...!!!می خوامش...
پ.ن
هوراااااا...سیم کارتم درست شد
جالبه...از دیشب سیم کارت من که سوخته بود هیچ!گوشی بابام رو که همش میگفت در دسترس نیست!تازه تونستیم با بابا تماس بگیریم!کلی نگران بودیم!تلفنا هم که همش این روزا خط رو خط میشه!
خدا به این مملکت رحم کنه!خدا به همه ی ما رحم کنه!
پ.ن
سیاست....برای مملکت هم دلم شور می زند!!!
قسمت هایی از شعر های ِاین نوشته از نیما یوشیج و محمدرضا عبدالملکیان است.(با دخل و تصرف)
لطفا به رنگ ها توجه کنید...زیاد!
نمی دونم درباره اش چی بگم...اما جمله جمله اش رو از ته دل نوشتم...
من آبی و خاکستریم!
شانزدهم آذرماه 1388
ساعت سی دقیقه ی بامداد!
چشم هایت را ببند
لب بر این دریچه ی کوچک بگذار
و تنها نفس بکش
نفس بکش
نفس بکش
نفس بکش!
نفس بکش!
نفس بکش!
نفس بکش لعنتی!
نفس بکش !
نفس...!
دکتر سرش را تکان می دهد
پرستار سرش را تکان می دهد
دکتر عرقش را پاک می کند
و کوه های سبز
بر صفحه ی مانیتور
کویر می شوند
و دره ها کویر که شدند...
من آبی و خاکستری می شوم...بیشتر خاکستری...
حتی هنوز نفس نفس می زنم...
نیلوفر ِ آبی:حالا دیگه من هم با تو موافقم...در امتحان بعدی ورقه هایمان را سفید می دهیم...
نیلوفر ِخاکستری:ولی من فکر می کنم دیگر امتحانی در کار نیست...
_ولی دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست...
_من که خیلی وقت است پیر شده ام...
_نیلوفر، دنیای ما کوچک تر از آن بود که فکر می کردیم...مخصوصا در این روز های آخر...
_اما هرچه هست دنیای ماست...هرچقدر کوچک...
_اما من امروز فهمیدم چقدر زود تمام شدیم...فهمیدم هرچقدر هم که سعی کنیم محکم باشیم...بعضی وقت های خاص نمی توانیم جلوی اشک هایمان را بگیریم...
_اشک هایم را دوست دارم...هرچقدر هم که ناگهانی باشند...هرچقدر هم که پیر و خسته باشم از این زندگی...هرچقدر هم که سعی کنم محکم باشم ولی نتوانم...
_وقت آن شده نیلوفر ،که بدانی این روزها همان قدر که فکر می کردی عجیب بودند...حتی بیشتر!
_حتی خیلی بیشتر!
حالا قبول می کنی...جاده ها به جایی نمی رسند؟...این بار از مسیر رودخانه برویم...؟_
_من جاده های رفته را ترجیح می دهم با همه ی فراز و نشیب هایش ...با اینکه می دانم بن بست ترین جاده های جهانند...با اینکه می دانم برگشتی ندارند...
_اما حیف نیلوفر...حیف که تو به جاده های تازه عادت نمی کنی...حیف که عادت نمی کنی...حیف که به همین زندگی دل بستی...حیف که باور نمی کنی جاده های رفته به جایی نمی رسند...حیف که به انسان های تازه نه عادت می کنی و نه اعتماد...حیف نیلوفر...
واقعا حیف...._
چه ناگهان ِقشنگی
و ناگهان دیدم
که شکل کودکیم سرکشید از بن کوه
و شکل کودکیم روی شاخه های بلوط
و شکل کودکیم روی شانه های پدر
و شکل کودکیم عطر تازه ی شبدر
و گوسفندی بود
برای آنکه نوازش کند نگاهم را
و گیوه ای رنگین
برای آنکه دلم را به جستجو ببرد
نگاه کردم و دیدم چقدر تـنها بود
و شکل کودکیم روی بام ِتابستان
تمام شب به سراغ ستاره ها می رفت
و مادرم هر صبح
مواظب من و خواب ستاره هایم بود
خروس ِصبح نمی دانست
همیشه سرزده می خواند
و هیچ فکر نمی کرد
که شکل ِکودکی ِمن دوچرخه ای کم داشت...
_حالا که این طور است می خواهم دوباره پرده ها را بکشم ،بی حوصله ی هیچکس، به گوشه ای بروم
سر بر زانو بگذارم و
فکر کنم
به روزی که نخواهد آمد...
_نه این طور نباش...حتی روزهای نیامده را دوست داشته باش...
عشق ِمن!...روزهای سرسبز را...تو فقط میدانی...می دانی چه در سینه دارم...فقط تو میدانی... ببین :
موسم ِنیلوفران در پشت ِدر مانده است
موسم ِنیلوفران٬یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم ِنیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
_ولی نیلوفر...
جای ِمن خالی ست
جای ِمن در عشق
جای ِمن در لحظه های بی دریغ ِاولین دیدار
جای ِمن در شوق ِتابستانی ِآن چشم
جای ِمن در طعم ِلبخندی که از دریا سخن می گفت
جای ِمن در گرمی ِدستی که با خورشید نسبت داشت
جای ِمن خالی ست...
_خواهش می کنم نیلوفر بس کن...فقط ...بخواب...دیگه چیزی نگو...خواهش می کنم...
سرت رو روی شونه ام بذار...چشمات رو ببند...
_این بار هم باشه...این بار هم ...باشه...
فقط اگر در کرانه ی کارون شاعری را دیدی
که در جست و جوی هفده سالگیش بود
بیدارم کن!
_ ...
قول می دم بیدارت کنم...مثل ِهمیشه...
بخواب...
لالا لالا...گل ِ نازم... لالا لالا
لالا لالا لالایی کن نگات اینجا باهامه
لالا لالا لالایی کن سرت رو شونه
هامه
لالا لالا ...گل نازم لالایی
تو هستی محرم ِرازم... لالایی
لالا لالا لالایی کن نگات اینجا باهامه
لالا لالا لالایی کن سرت رو شونه هامه...
...
...
... ... ... ... ... ... ...
...
..
نیلوفر...قرار نشد گریه باشه ها...من زیاد تو اون دنیا نمی مونم...تا تو از خواب بیدار بشی برگشتم...زودتر از اونی که فکرشو کنی...می شود برگشت...اشتیاق چشم هایم را تماشا کن...
.
.
.
فقط بگو وقتی برگشتم کجا پیدات کنم؟
نیلوفر؟
خوابـِت برد؟
بخواب..لا لا لا...می دونستی وقتی می خوابی بیشتر دوسـِت دارم...همیشه بخواب...می دونم تو از مرزها بدت میاد ...اما حیف که مرز ها تمام نمی شوند...
نفس!
نفس!
نفس!
نفس بکش!
نفس بکش!
کوه های مانیتور دوباره سرسبز می شوند
پرستار لبخندی میزند:دکتر برگشت...برگشت...
دکتر زیر لب: خدایا شکرت...
و
من دوباره به این زندگی بر می گردم...
اما چیزی بر شانه ام سنگینی می کند...
تولدم مبارک!
به روایتی بیست ساله شدیم!
و میدانم که “عشق “ ، صدای قهقهه ی دو جوان خندان
یا انگشتان حلقه شده ی دو فارغ از عالم ِ قدم زنان در کوچه های باران زده نیست .. نیست
که از خود گذشتنی ست همچون تجربه ی ” مرگ “ .
سهم من از همه ی کسانی که دوست دارم همین است...سهمم همین چند سالیست که می گذرد...خودم خوب می دانم...فقط وقتی همه چیز تمام شد...و مرگ نام مرا پرسید قول بده برای یک بار هم که شده آنقدر به من نزدیک شوی تا در گوشــم بگویی:همین زندگی نیز زیبا بود...و من قول می دهم که باور کنم...
Niloo
پ.ن
دارم برای فردا یه پست می نویسم...شاید نوشته ی خوبی از آب در اومد
مسنجرم قطعه!شما چطور؟!اعصابم خط خطی شد!
منتظر کس دیگه ای بودین؟
به هرحال جز من کسی اینجا نیست!!!!
پ.ن
یعنی الان این قدر کنجکاوم بدونم داری چیکار می کنی و به چی فکر می کنی...!
پ.ن
خب یه کم هم به من فکر کنین...مگه با این سر و صدا میذارین آدم بخوابه؟!!داره دیگه گریم میگیره!
پ.ن
دروغ گفتم!من خیلی حسودیم میشه!!!من خیلییییییییی حسودیم میشه!!!!!!خیلییییییییییییییی
پ.ن
دلم تنگ شده!
یه سوال !!!
من تو این نقاشی کدوم یکی ام؟!مامانه یا دختر بچه؟
پ.ن
مموش میگه سرش درد گرفته از بس این آهنگ رو گوش داده:(
اما خودش هم می دونه بر نمی دارمش!
اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند و نام تو را می پرسد
بیا در گوشــَت بگویم
همین زندگی نیز
زیبا بود
پ.ن:
ازفردا هم یه آهنگ تولد برای همه ی آذریا رو بلاگمه:)