خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

دست هایم..




دلم مثل همیشه گرفته است.



به دست هایم نگاه که می کنم

 احساس می کنم فقط آن ها هستند که نشان می دهند چقدر پیر شده ام

فقط دست هایم هستند که می شود از حرکاتشان فهمید چه حسی دارم.


همیشه می گویند:" چشم هایت ،غمگین که هستی 

خیلی حس و حالت را نشان می دهد." ،

ولی 

وقتی غمگینم

کسی دست هایم را نگرفته

کسی لمسشان نکرده 

تا بفهمد چقدر حرف دارند

بفهمد نگاه در مقابل لرزش های دست که چیزی نیست ،

بفهمد چقدر شکسته می شوم گاهی وقت ها.


همه اش هم تقصیر باقی آدم ها نیست،

خودم هم سخت شده ام.

خودم هم دیگر نمی گذارم کسی نزدیکم شود.

نمی گذارم بیاید

دست هایم را بگیرد 

بپرسد:" چه شده؟"

یا بگوید :"چیزی نیست."

بگوید:" حل می شود."


خودم هم این قدر سخت شده ام 

که نمی توانم قبول کنم

دست هایی را که به سویم دراز می شوند.


شاید هم این غرور لعنتی اجازه نمی دهد.

نمی دانم.


بیا.

گاهی به جای نگاه کردن به هم،

دست های هم را بگیریم.

چشم هایمان را ببندیم.


بیا.

گاهی به جای حرف زدن با هم،

دست های هم را بگیریم.

به هم فکر کنیم.


بیا دست های من را بگیر.



نیلوفر.

تیر 91.



پ.ن:

چقدر زود زیر نوشته هایم مهر نود و یک خورد.


پ.ن:

امروز هم یکی از همان بسیار روزهاییست که دارم فکر می کنم باید بنویسم. به خودم فکر می کنم به زندگی ام و به اینکه نباید حس نوشتنم را از دست بدهم. نباید مثل  آدم های  اطرافم فراموش کنم که بلد بودم بنویسم.باید نگهش دارم.هرچقدر هم سرم شلوغ و دلم بی حوصله باشد.


گاهی این فکر فقط آزارم می دهد و گاهی فقط غمگینم می کند و بازهم چیزی نمی نویسم. حتی دریغ از یک کلمه.


تصادف



من خسته ام

بس که رفتم و نرسیدم

بس که دویدم و همه چیز سراب بود

 

من خسته ام

بس که چشم هایم همه چیز را به خاطر دارند

خسته ام

 

دارم فکر می کنم هیچ وقت راهی برای تنها نبودن نیافتم

همیشه تنهایی هست

غم هست

همیشه درد  هست

و ما برای درد کشیدن آمده ایم به این دنیا

 


سخت شده ام این روزها

نمی فهمم باید محبت کنم

سخت شده ام

کسی بیاید با من حرف بزند ، بگوید:" آرام باش."

کسی بیاید این شیشه ها را بشکند

بیاید همه چیز را کنار بزند

کسی بیاید مرا پیدا کند

دستم را بگیرد

محکم فشار دهد و بگوید:" چیزی نیست."

کسی بیاید من را از وسط این همه سر درگمی بیرون بکشد.

 


صدای فریادهایم را می شنوم.

ولی هیچ کس حتی قدمی بر نمی دارد.

همه می ترسند. 

و من که هنوز وقتی کورسوی امیدی می بینم می دوم.با تمام قدرتم.

می روم و می بینم راه از آن چه فکر می کنم سخت تر است.  می دوم،زمین می خورم و بلند می شوم.

و می دانم که نباید توی این راه گریه کنم. همه میگویند گریه نکن.

و من که این همه تحمل ندارم. این همه زود ترک بر می دارم.

قبولش می کنم. می بوسمش. دست هایش را می گیرم. صدایش می زنم. مو هایش را نوازش می کنم.

و به این فکر می کنم کاش بشود بیدارش کرد.

 

من خسته ام.

همه ی زندگی ام شبیه آن روز است.

ناشکری نمی کنم.

من خسته ام.

من دارم به وقتی فکر می کنم که سردرگم نیستم.

دارم به وقتی فکر میکنم که همه چیز آرام است.

تنها روی تاب نشسته ام.

دارم به روزی فکر میکنم که کسی از من پرسید:" آرزویت چیست؟"

و من می گویم:" دوست دارم تنها روی یک تاب باشم. توی یک دشت . تنهای تنها."

همه چیز درد دارد. خیلی درد دارد.






پ.ن : 

این نوشته رو توی اون چند روزی نوشته بودم که خیلی حالم بد بود،الان خیلی بهترم، الان همه چیزو قبول کردم.خیلی راحت ترم.



پ.ن:

امیدوارم همه ی این ها خاطره ای بشه برای چند سال بعد ، اتفاقی که ترم آخر افتاد. خرداد نود و یک.



 

بهار

هر سال برای عید چیزی می نویسم.

اما امسال متفاوت بود.

می دونم غمگینه ، اما امیدوارم دوسش داشته باشین.

 

 

"موهای من جوگندمی شده‌اند
ساقه این تک‌درخت تناور شده است
اما
هفده سالگی تو
تمامی ندارد."*

 

 

 

 

پیرزن تنها نشسته بود. نزدیک های عید بود. گل های حیاط را نگاه می کرد. به یاد نمی آورد کی بعضی ها را کاشته است.

رژ لب قرمزش را زده بود. این روزها دیگر نمی توانست مثل قبل با دقت رژ بزند، اما هنوز  راضی بود. قدش کوتاه تر شده بود، بعد از این همه سال ، هنوز هم نمی توانست  از خیر لاک قرمز بگذرد. خیلی وقت ها شنیده بود که پشت سرش می گویند :"بیچاره هنوز فکر می کند چهارده ساله است." اما اصلا برایش مهم نبود. همین که خوشحال بود راضی بود.

بیست سالی بود که این خانه را خریده بود، کاشی های قدیمی کف ِحیاط ، جا به جا ترک برداشته بودند ، اما وقتی حیاط را  آب می پاشید این قدر خواستنی  می شدند که دلش نمی آمد بگوید بیایند این ها را عوض کنند. همان بیست سال پیش که این جا را خریده بود ، داده بود تمام در و پنجره ها را رنگ آبی آسمانی بزنند، چند  باری  هم بعد از آن رنگها را تجدید کرده بود، اما امسال دیگر حوصله ی رفت و آمد کارگرها را نداشت.

 اما گلدان ها را همیشه خودش رنگ می زد، هرکدام یک رنگ، چند روز قبل از آمدن عید ، به مردی که تنها بازمانده ی دوستان ِجوانی اش بود ، می گفت برایش رنگ بیاورد. سخت بود برود و توی این ترافیک خودش رنگ بخرد. چندسالی بود که رانندگی نمی کرد، ماشینش را اجاره داده بود، تا جوانی با آن کار کند، خودش به اندازه ای پول داشت که از پس خودش بر بیاید.

همیشه عید را دوست داشت. بیست سال پیش سی و هشت ساله بود ، و الان پنجاه و هشت ساله، تولدش اول فروردین بود ، روز عید، برای همین هم سال نو این قدر برایش اهمیت داشت.

جوان تر که بود خانه این قدر ها بزرگ به نظرش نمی رسید، اما این روزها فقط از یک اتاقش استفاده می کرد. می خواست بقیه اش را با دانشجویی ، یا زن و شوهر جوانی شریک شود، آگهی داده بود، اما تا به حال هیچ کس به دلش ننشسته بود، غیر از همان دختر جوانی که صبح آمده بود ، و دانشجوی ادبیات بود.

دخترک صبح آمده بود. با یک جعبه شیرینی. ناخن هایش کوتاه بود. لاک قرمز زده بود. زیر بغلش هم دوتا کتاب بود. وقتی آمده بود پیش پیرزن ، روسری اش را درآورده بود، پنجره ها را باز کرده بود . موهای بافته اش دل پیرزن را خوب برده بود. شاید اصلا می دانست که پیرزن عاشق دخترهاییست که موهایشان را می بافند. شاید می دانست پیرزن چه خاطره های خوبی از موهای بافته دارد. از موهای بافته ، از مانتوهای طرح دار. به دخترک گفته بود:" بهت می آید هنر بخوانی، می دانی جوان که بودم هنر می خواندم، یعنی اولش یک رشته ی دیگر را انتخاب کردم ، اما بعدش هنر بود و من. همه ی جوانی ام با رنگ و طرح و توازن سر و کار داشتم. برای همین هم وقتی پول ِلازم برای خرید خانه را جور کردم، این جا را خریدم. همان موقع هم این جا کلنگی بود، چه برسد به حالا. اما خوب بهش رسیده ام، کسی را هم می خواهم که بداند این خانه برای من چه ارزشی دارد.تنها همدم من است. "

ولی از آن روز به بعد دخترک همدمش شد ، می خندید و پیرزن جوان می شد . اصلا پیرزن پیر نبود، جوان بود . پیرزن دلتنگ بود ، دلتنگ بود ، دلتنگ بود. پیرزن توی دلش جوانه هایی بود که هیچ وقت شکوفه نکرده بودند ، توی دلش همیشه یک دختر داشت به نام  " باران" . توی دلش همیشه باران همین طور لباس می پوشید ،و البته هنر می خواند. از این یکی می توانست بگذرد، هنر یا ادبیات حالا دیگر فرقی نداشت ، وقتی باران بود.

چند روز تا عید مانده بود. یک شب که توی حیاط خوابیده بود و آسمان را نگاه می کرد، ناگهان تک تک ثانیه ها را به یاد آورد. همیشه به یاد داشت ، اما آن شب انگار همه چیز بوی دیگری می داد. آن شب نتوانست خودش را با هیچ چیزی راضی کند. سال ها بود که نزدیکی های عید حالش بد می شد، اما امسال انگار جور دیگری بود.

پیرزن منتظر بود .تمام سال را منتظر بود تا عید شود.

هر سال بعد از تحویل سال عشق قدیمی اش زنگ می زد و می پرسید :" امسال چطور بود بهار؟ ".

گاهی وقتی چروک های دست هایش را می دید ، از اینکه هنوز هم بخواهد عاشق باشد خجالت می کشید.ولی کاری نمی شد کرد.

بهار می دانست عشق چیست . برای همین زنده بود.

 شاید امسال اگر"او" زنگ می زد ، بهار می گفت که دختر دار شده، که بعد از این همه روزها ، همدم پیدا کرده. شاید می گفت که دوباره اسمش به صورتش می آید، بهار. که دوباره جوان شده.

سال تحویل شد.

بهار سر از پا نمی شناخت ، اما "او" زنگ نزد. زنگ نزد.

کنار تلفن نشسته بود . ساعت ها . صبح طرف های  ساعت ِهشت ، سال تحویل شده بود. اما او زنگ نزده بود.

 

دخترک  نمی دانست چرا پیرزن  بعد از تحویل سال خودش را توی اتاق حبس کرده است، گفته بود می خواهد تنها باشد . شب شده بود. کم کم داشت نگران می شد. باز هم صبر کرد اما خبری نشد.

نیمه های شب بود که در اتاق پیرزن را باز کرد.

بهار مرده بود. روز تولدش.

کسی نفهمید آن شب چه اتفاقی افتاده بود . فردای آن روز مردی زنگ زده بود و سراغ بهار را گرفته بود،و باران نتوانسته بود حقیقت را بگوید، و مرد گفته بود :" فقط به بهار بگو دیشب نوه دار شدم ، تا الان بیمارستان بودم، اسمش را گذاشته ام بهار، به یاد او."

از آن سال به بعد هر عید تلفن خانه زنگ می زند و مرد نمی داند چرا بهار گوشی را بر نمی دارد.

 

 

نیلوفر- بیست و چهارم اسفند هزار و سیصد و نود.          

 

 

 

 

 

* "عبدالرحیم سعیدی‌راد"

شعر ناتمام!


عکس هایمان را نگاه می کنم

تن ِ قصه از غصه چروک می شود

دلم از درد ترک بر می دارد

دست هایم دنبال دست هایت می گردند

و فکر می کنند چقدر دیگر باید انتهای جیب های خالی ام را بگردند؟

دست هایم از بس فکر کرده اند،

پیرشده اند.

دیروز دیدم گوشه ی ناخن هایم ترک برداشته ،

لاک که می زدم ،

هر رنگی،

صورتی ، بنفش ، آبی ،

ناگهان خاکستری می شدند.

آخر کسی نبود از دیدنشان ذوق کند،

کسی نبود که هی اصرار کنم برایم لاک بزند،

با اینکه می دانم و می داند خوب بلد نیست.

با اینکه وقتی لاکم را دستش میگیرد

مثل دختر بچه ها ذوق میکند

و من از این شوق و ترس کودکانه اش خنده ام می گیرد.

می ترسم

گاهی خیلی می ترسم،

از اینکه  این رنگ خاکستری پاک نشود.

ولی زندگی بیشتر از این حرف ها ترسناک است.


و انسان ها بیشتر از آن چه فکر می کنند ، تنها.


هر روز آبی و بنفش و صورتی می پوشم،

گوشواره های بنفش و خاکستری ، گردنبند بنفش؛

کفش های مشکی و قهوه ای و سفید،

پالتوهای سفید و سبز و صورتی،

روسری های سفید و سبز،

من هر روز رنگی تر می شوم،

این قدر رنگی می شوم

این قدر بنفش و آبی و صورتی و قرمز می پوشم،

که دست ها و چشم های خاکستری ام را نبینم

که فکر کنم همه چیز مثل قلبم قرمز است

و فکر کنم

فکر کنم

فکر کنم

فکر کنم

فکر

فکر

فکر

فکر کنم چقدر ،چقدر زیاد ...

این شعر ناتمام بماند بهتر است !

 

 

نیلوفر . بهمن 90

 



این شعر رو خیلی وقت پیش پشت یه دستمال کاغذی نوشته بودم:




به پشت سرم نگاه می کنم

چیزی به یاد نمی آورم

نه طعم تنهایی های دوست داشتنی ام را

نه طعم بوسه های شیرینت!


همه چیز انگار مال سالها پیش بود.


سال ها پیش ما عاشق هم بودیم

و تو دلت برای دست های من تنگ می شد.



نیلوفر.(تاریخ نامعلوم/ یکی از روزهای  سال نود)






مهراوه:  نمی خوای شعرتو بخونی؟


امیرماهان:  حرف که می زنی/ من از هراس طوفان/ زل می زنم به میز/ به زیر سیگاری/ به خودکار/ تا باد مرا نبرد به آسمان/ لبخند که می زنی / من – عین هالوها- زل می زنم به دست هات/ به ساعت مچی طلایی ات / به آستین پیراهنت / تا فرو نروم در زمین / دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای/ در کلمه ای انگار / در شین / قاف / در نقطه ها


(حکایت عشقی بی شین بی قاف بی نقطه/مصطفی مستور)




پ.ن: میشه من یکی از اون ماشین تایپا داشته باشم؟:(


حکایت عشقی بی شین، بی قاف، بی نقطه!




یک روز که خوشحال تر بودم

می آیم و می نویسم

که نمی دانم چه شده ،

که نمی دانم چرا همه چیز بوی سایه و تاریکی می دهد؟

 

یک روز که خوشحال تر بودم

از این می نویسم که

چقدر کسانی که دوست دارم

همه و همه شان

توی روزهایم دخیلند

که چقدر می توانند

با شاد بودن مرا شاد کنند.

 

 

یک روز که خوشحال تر بودم

ازطعم خنده هایت

و از مهربانی چشم هایت هزار ها هزار بار می نویسم.

 

 

و معذرت خواهی می کنم که کم برایت شعر گفته ام.

 

 

یک روز بالاخره حسابی خوشحال می شوم

کوله بارم را بر می دارم

روحم را از این سستی و خواب و کرختی بیرون می کشم

در چمدانم می گذارم

و راهی سفر می شوم

سفری که سال ها پیش آغازش کرده بودم.

 

 

بعد به یک مسافر خانه که رسیدم

روحم را می شویم

 روی بند رختی آویزان می کنم

تا بداند آزادی چیست؟

تا یاد بگیرد وسیع باشد.

 

بعد می تکانمش و اندازه ی اندامم می کنمش.

 

بعد هم همیشه مواظبش می مانم تا چروک نشود

تا خش بر ندارد.

 

برایش کودکی می خرم

برایش آرامش می خرم

برایش پاستیل می خرم!

 

می گذارم برود شهر بازی

هرچقدر هم بخواهد

بازی می کنیم.

 

می گذارم برود دبستان باز هم

و هیچ وقت سر صف نایستد

 

هلش می دهم وسط ِ استخر و با هم شنا می کنیم

بعد آرام آرام خشکش می کنم

و می پرسم امروز چطور بود؟

 

چشم هایش را نگاه می کنم

از برق چشم هایش عکس می گیرم

و به همه نشان می دهم

 

بعد هم دستش را می گیرم

با هم می رویم

یک جای دور ِ دور

زندگی می کنیم.

 

هروقت هم حوصله اش سر رفت

می آییم آدم ها را می بینیم.

 

 

نیلوفر. دی 90

 



پ.ن

تیتر این نوشته اسم کتابی است از مصطفی مستور

مادر



اصلا چراغ خانه را که روشن می کنم

معلوم است که

امروز

مادر خوشحال است


از همه جا شادی میپاشد توی صورت آدم

از مبل ها

از تلویزیون

از پرده ها و پنجره ها

طوری چهره ها رنگی میشوند

که انگار هیچ چیزی مادر را عصبانی نمی کند

هیچ چیز

حتی دختر بدی که همیشه سهل انگار است


و این لحظه ها که از صمیم قلب می خندد

نایاب است



اصلا با تلفن که حرف می زند

غذا که می پزد

کنارش نهار که می خورم

از حرف هایش معلوم است

که شاد است

که دوباره جوان شده

که دوباره شیطنت های جوانیش

سر باز کرده اند


و من هم ته دلم می خندم




نیلوفر




زن!




زن ها عاشق که می شوند

ازدواج که می کنند

پر می شوند

از انتظار

و انتظار

انتظار










when?



وقتی احساس خستگی کردی

وگوشت از همه ی حرف ها و ناملایمات پر بود

من اینجام


وقتی از نوشتن می ترسیدی

وقتی سر تا پایت پر از ترس بود

من اینجام


من کسی نیستم تا ببینی

من کسی نیستم تا صدایش را بشنوی

من کسی نیستم

من نیستم

نیستم

نیستم





4صبح .

دوشنبه 28 آذر



پ.ن

می گن کسایی هستن که از روز اولی که به دنیا میان،همه می دونن زود می رن.می دونن تو جوونی می رن.می گن این قدر تو اون سالایی که هستن گریه می کنن تا به جای همه ی غم هایی که به دنیا بدهکار می شن گریه کرده باشن.اون وقته که دیگه می فهمن وقتشه.خدایا وقت من کیه؟



خدا عاشق شده!

"به نام خدایی که ما را آفرید!"


این نوشته خیلی خاصه! تو هم خاص بخونش رفیق!



 

می دانستم خدا هم مثل من کم خواب است،

ولی فکر نمی کردم تا این حد خواب هایش آشفته باشد....

چند باری که از خواب پریده بودم

و لم داده بودم به صندلی  و  برای خودم آواز می خواندم...

یواشکی خودش را به من رسانده بود

التماس می کرد قایمش کنم

می گفت از دست ِ کابوس هایش فرار کرده.

می دانستم جریان چیز دیگریست...

گوشه ی حرف هایش باز بود!

ولی چیزی نگفتم.

 

تازگی ها فهمیدم دلش از من هم نازک تر است،

دیشب  هم از صدای هق هقش بود که بیدار شدم.

دستم به نردبان ِ اتاقش نمی رسید.

ولی با هزار زحمت خودم را به او رساندم...

آخر دوستیم ناسلامتی...

می گفت:" خسته شدم"،

می گفت:" دلم آرامش می خواهد"،

می گفت :"نمی دانم با این دل ِ لامصبم چه کنم؟" ،

اولش شک کردم نکند عاشق شده!

ولی خوب که فکر کردم دیدم ،نه...

فقط تنهاست

خیلی تنهاست...

منتظر بودم مثله همیشه  بگوید:" دلم می خواهد تنها باشم."

ولی،نه...

این بار دیگر این جمله  را تکرار نکرد،

سرش را گذاشت روی شانه ام،

و زار می زد...

 

دلم برایش سوخت...

 

اما گفتم: "خدایا!

یک بار هم شده

بپرسی ؛ نیلوفر چرا گریه می کنی؟

کنارم بنشینی

شانه ات را به من قرض بدهی

و بگویی: همه چیز درست می شود

یک بار هم شده فکر کنی که من تحمل این همه غم را ندارم....

فکرکنی شاید بد نباشد برای من هم یک شادی ِ خالص بفرستی؟

شده فکر کنی این همه تنهایی برای ِ من خوب نیست؟"

 

چیزی نگفت...فقط ساکت شد...

 

اما چند روزیست در اتاقش را قفل کرده...دارد فکر می کند!


تو که می دانی رفیق ؛

منظوری نداشتم، دلم از گریه هایش گرفته بود فقط ،

آخر تنهایی غربت می آورد...

 

این دنیای ِ لامروت هم که حسابی برای ِ خودش غریب است



نیلوفر .اردیبهشت 89