پاتو زمین نذار!
حاج آقا:سلام منو حاج نعمتی فرستاده.
صیغه نامتون رو فسخ کرده.اینم مهریتون.
حاج نعمتی آدم آبرو داریه.زن داره .بچه داره.عروس و داماد داره.خدا رو خوش نمیاد!
دختره:منم آدم آبرو داریم آقا.اینم بهش بدین.بگین:من پول نمی خوام .سایه ی بالاسر می خوام!
و من دوست
داشتم خرخره ی این دختره رو بجوم!خاک تو سرت!سایه ی بالاسر بخوره تو سرت!
دختره هم
لامصب خوشگل.یه جوری نگاه می کنه که دل حاج آقا که چه عرض کنم دل ما رو که زنیم آب
می کنه.حالا این حاج آقا هم کرم داره...یعنی هیچ کسی رو غیر از این دختره نداره...دلش
می گیره میره پیش این دختره!
:دی
و دیری
دیری...به زن و بچه اش میگه که دارم میرم سفر ولی به جاش میرن ماه عسل...!کلی هم ناز و عشوه! حال آدم به
هم می خوره...الان دقیقا متوجه شدم که چه جوری یه نفرو تور می کنن!!!حالا این مرده
هم جو گیییییییییییییر، دیگه براش می میره!
این
همسایه های فضول هم که این دختره رو می برن کلانتری که این آقا چیکارته؟...خلاصه
فیلم ایرانی ایرانی شده!مرده هم فردین!میره میگه این زنمه!دیگه کسی حق نداره تو
زندگیش فضولی کنه!
بعدش هم
رسما عقدش میکنه که اگه یه روز اتفاقی
افتاد آواره نشه...و براش یه خونه ی جدید می گیره و القصه !
دیگه خلاصه محبت می کنه دیگه!
حالا بقیه ی داستان بماند که چی میشه!
ولی این فیلم های ایرانی سوژه ی خنده ان!والبته بازم واقعیته!
وقتی تو
زندگی عشق نباشه همینه...وقتی که مردا ندونن چجوری دل زنشون رو به دست بیارن برای
اینکه اون احساس تنهاییشون رو ارضا کنن،و البته برای اینکه موضوع شرعی باشه و عذاب
وجدان نداشته باشن میرن یکی رو صیغه می کنن!
نمی دونم مردا که این قدر ادعا دارن چرا یه دفه این جوری گند می زنن!!جوری که نمیشه درستش کرد دیگه!
این همه
ادعای پای بندی دارن ولی وقتی اتفاقی میفته نمی دونن که چیکار کنن!
خدایا شکرت.
یه جای
داستان خیلی خنده دار و ناراحت کننده اس....زنه میاد خونه می شنوه که شوهرش داره
تو اتاق خواب با یکی حرف می زنه میگه:عزیزدلم،قربونت برم،گریه نکن.فدات شم.الهی
واست بمیرم،قربون چشم و ابروت برم.عزییییییییزم(البته یه کم پیاز داغش رو بیشتر
کردم... یه کم!!
)
حالا همین
جا از خانومایی که این متن رو می خونن خواهش می کنم بگن که در این لحظه چیکار
می کنن؟!
من که در
همون لحظه طلاق می گرفتم.حتی یه لحظه صبر هم جایز نیست....البته پرواضح است که این
اتفاق تو زندگی هایی میفته که عشق ها عادت بشن و نشه توشون مهر رو احساس کرد...
حالا این مرده هم یواشکی با تلفن حرف می زنه...مثل پسرای 18 ساله ای تازه دوست دختر دار شدن...
یواشکی تو
خونه تلفن حرف می زنن...!
خلاصه که روز جمعه...یه فیلم دیدیم با مامان کلی خندیدیم:پی
اما بازم الحق که این چیزا خیلی وقتا واقعیت پیدا می کنن
پ.ن
خدایا کاش روزی برسه که همه ی عشق های دنیا واقعی باشن!
پ.ن
راستی دیشب هم همایش بودیم.فک کنم که حدود 100 نفری بودن و از بین این صد نفر فقط ما 5 تا دختر بودیم!جوی داشت برا خودش!!!
پ.ن
اینم یه عکس خوشگل:دی
می دونم وقتی از بودن ها می گیم...وقتی بعضی شعر ها رو می خونیم...می گیم که خدا هست میگیم که طرف باید به خدا توکل کنه...طرف باید فقط به خدا فک کنه...نباید به آدما دل ببنده...اما وقتی وارد روابط انسانی می شیم..وقتی احساس می کنیم عاشق شدیم... کم میاریم در مقابل هجوم چشم هایی که پر از خدا هستن..در مقابل حضوری که احساس می کنی برات یاد آور همه ی آرامش های دنیاس...
!و به قول یک دوست فقط حسرت می خوری که چرا برای مدت کوتاهی مهمان دل آدمها هستی؟!چرا؟
قبلا از کسی گفته بودم
کسی که نشنود
غافل از اینکه همیشه کسی هست
کسی که می شنود
راز نگه می دارد
گوش می دهد
هر جا که من بخواهم...آری ...هرجا که من بخواهم نصیحت می کند
شانه هایش آن قدر وسیع هست که بشود همه ی عمر به آن تکیه کرد
چشم هایش آن قدر عمیق هست تا در آنها غرق شوی و از آن ها بشنوی آن چه را نمی گوید
کاش این چشم ها...کاش این شانه ها...کاش این بودن ها از آن ِمن بود
حیف
حیف که تو را برای همیشه ندارم
حیف
نبلوفر آبان 88
پ.ن
نه اوایل...نه اواسط ...نه اواخر
پ.ن
تقدیم به کسی که خودش می داند
پ.ن
راستی 6 آبان روز مهندسی مکانیک به تمام مهندسان مکانیک این مرز و بوم تبریک می گم
پ.ن
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با همسلام
الان اومدم که نظرات بلاگم رو تایید کنم...اما اصلا حوصله اش رو ندارم...روز بدی بود امروز ...بد به معنی حقیقی کلمه...!
صبح کلی به خودم رسیدم و تیپ زدم!آخه یه جا دعوت بودم!
اما تو راه که بودم تصادف کردم!
کلا ماشینه داغون شد ...آخه تقصیر من بود...از پشت زدم به یه پیکان...ماشین خودم هم حسابی داغون شد!
خودمم با سر رفتم تو شیشه!شیشه شکست اما خدا رو شکر خودم هیچی نشدم!!
بعدش هم یه ساعت وایسادیم تا افسر اومد...و کلانتری و توافق و این چیزا!
اصن این چیزا مهم نیست، مهم...!!
چمدونم به خدا!!!
خیلی چیزا امروز بهم حالی شد!
کلا خیلی بهتر زندگیم رو شناختم!
الان می دونم مهم چیه!
پ.ن
این نوشته چقدر مبهمه!:پی
پ.ن
این نوشته رسما غرغر بود!
پ.ن
احساس می کنم این بلاگ دیگه امن نیست.شاید از این جا اسباب کشی کنم!
یه خط wire less با open access پیدا کردم دور و بر خونه ...کسی می دونه اگه ازش استفاده کنم چه اتفاقی میفته؟!می تونم راحت بهش وصل شم،آخه رمز نداره!
فردا نیان منو دستگیر کنن؟!!!
کسی که wireless داره می فهمه من الان وصلیدم؟!
کاش این قدر سخت و محکم و مغرور بار نمی اومدیم تا می تونستیم به کسایی که خیلی برامون عزیزن بگیم:
عزیزم من کمی محبت می خواهم...کمی...!
پ.ن:
این عکس خیلی باحاله...نیس؟
یه روسری قرمز پوشیده بود...حریر...موهای مشکی بلندش از زیرش اومده بود بیرون...
دوس داشت کنار دریا قدم بزنه...دریای وحشی که احساس می کرد هر لحظه اون رو می کشه توی خودش و غرق می کنه...
یه دفتر داشت همیشه...توش می نوشت...می کشید...ولی هیچ کس نمی تونه حس کنه که این چقدر دردناکه...اینکه یه روز برگردی و بخونی همه ی لحظاتت رو!
یه عروسک داشت...یه عروسک با لباس قرمز...چرا همه فکر می کنن عروسکش دختر بوده؟یه عروسک پسر داشت...اسم این عروسک رو نمی دونست...روزی که اونو خریده بود مغازه دار بهش گفته بود اسمش چیه و اونم از اون روز همیشه این عروسک رو با همون اسم صدا می زد...
من یه سوال دارم...آخه یادم نمیاد که بعد از اینکه اون روز با روسری قرمز کنار دریا قدم زدم ...همون روز که یه دفتر داشتم که داشتنش برام دردناک بود...درست همون روز...درست همون روز که اسم اون عروسک رو می دونستم...بعدش چه اتفاقی افتاد؟
فقط یادمه که برای بار آخر دریا رو دیدم که وحشی تر از همیشه شده بود....
می دونین آخر اون داستان چی شد؟
سلام دوباره...چند وقت نبودم....تلفن خونم قطع بود:)...اما امروز دوباره نوشتم...خیلی کارای عقب افتاده دارم خیلی زیاد....از همه ی دوستای گلم که چند وقته به بلاگاشون سر نزدم معذرت می خوام...
این روزا adsl ندارم ...برا همین برای این پست عکس نذاشتم:(
راستی یه تبریک خیلی بزرگ:)
تولد دوست عزیزم فارeس رو بهش تبریک می گم امیدوارم همیشه شاد، سالم و سلامت باشه:)
ماه مهر ماه خیلی خوبیه...هر کسی که تو مهر به دنبا اومده تولدش رو بهش تبریک می گم:)
ایشالا یه تولد تو بلاگم خواهم داشت:)
قبل نوشت:
لینک دانلود آهنگ محمد نوری...که قبلا براتون نوشته بودم...فارeس عزیزم زحمت کشیده و این لینک رو پیدا کرده.مرسی:)خیلی خوشحال شدم.==>آرزوها
یک نقاشی آبرنگ از steve hanks
با من حرف بزن...
از خودت بگو
از روزگارت
امروز فکر می کردم...
فکر می کردم که کاش دوستی داشتم که برایش می گفتم...
از همه ی چیز هایی که نمی توانم بگویم...
می گفتم و می گفتم...
و او گوش نمی داد
و به من توجه نمی کرد...
شاید وقتی من برایش از همه ی چیزهای ممنوعه ام می گفتم
او به این فکر می کرد که من امروز چقدر فرق کرده ام
یا رنگ چشمانم چقدر روشن تر شده
یا موهایم را تازه کوتاه کرده ام
یا این لباس تازه چقدر به من می آید
یا از وقتی دانشگاه می روم همه چیز بهتر شده
یا...
و من باز هم برایش حرف می زدم
و او بدون هیچ دلداری به من گوش نمی داد
من حرف می زدم
و او در فکر های خود بود
من به چنین دوستی نیاز دارم
کسی که نشنود
کسی که حرف نزند...
تو هم برای من بگو
قول می دهم گوش ندهم
قول می دهم فقط به چشم هایت خیره شوم
بدون هیچ فکری
فقط باشم تا کسی باشد برایش بگویی
از ممنوعه هایت بگو
من نمی شنوم
از داشته ها و نداشته هایت
من کر می شوم...حتی اگر بخواهی کور هم.
فقط بگو
نمی شنوم!
نیلوفر مهر88
پ.ن
راستش خودم عکس این نوشته رو می بینم خیلی می ترسم!!وحشتناک!
حسابی به هم ریخته ام...حسابیا...!
یه شعر هست که خیلی دوسش دارم....دوباره امشب شنیدمش...متاسفانه لینک دانلودش رو پیدا نکردم...
شعر:حسین منزوی
خواننده اصلی:محمد نوری
لا لا لا لا لا لا.........
نمیشه غصه ما رو،یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله،ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای،قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد،پا روی دنیا بذاره
دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا و،اونــــــــــور ابــــــــــــــرا بـــــذاره
تو دلت بوسـه می خواد من میدونم اما لبت
سر ِ هر جمـــــــله دلش،میخواد یه امــــــا بـــــذاره
بی تو دنیا نمی ارزه،تو با من باش و بذار
همه ی دنیا من و،همیشــــــه تنهــــــــا بذاره
من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی بـــــــــرام،چشم تماشــــــا بذاره
بی تو دنیا نمی ارزه،تو با من باش و بذار
همه ی دنیا من و،همیشــــــه تنهــــــــا بذاره
لای لا لا لا..................
پ.ن
دنیا میشه منو تو خواب جا بذاری؟
پ.ن
دلم برای مامان و بابام خیلی تنگ شده...!
پ.ن
من موهامو می خوام!خیلی پشیمونم کوتاهشون کردم!
چند وقتی بود که همش سعی می کردم که دلتنگ نشم...فقط سعی می کردم...
خودم رو سر گرم می کردم...
اما می دونی همیشه یه چیزی هست اون ته ِ تهِ دلت...که هی می خوای انکارش کنی...
این چند وقت که اسبابای خونه رو بردیم خونه ی جدید ... اتاقم خالی شده خیلی دلم بیشتر تنگ شده...
نمی دونم این اتاق یه جورایی همدمم بود...اما می ترسم اتاق جدیدم این حس رو نداشته باشه...من معمولا وقتی جا به جا میشم ...حتی وقتی میرم مسافرت خیلی حالم بد میشه...حتی خواب هم نمی رم...
امیدوارم زود به اونجا عادت کنم...که بعید می دونم!
چند روزی هم هست که دنبال دوتا قاب عکس چوبی کرم رنگ می گردم، نه برای اتاقم...برای یه دوست ،اما پیدا نمی کنم...
ولی یه هدیه ی خیلی خوشگل خریدم که یه جاکلیدی دوتیکه اس...یکیشو برای دوستم یکیش هم برای خودم...یه قلبه که یه کلید توشه ،خیلی نازه...یهو تو خیابون دیدمش...بعد این کلید و قلب از هم جدا میشن:)هرکدوم میشن یه جاکلیدی...اتفاقا گردنبندش هم بود...ولی این قشنگ تر بود...منم می خوام کلیدش رو بدم به دوستم...قلبش هم برای خودم...به جعبه ی خیلی خوشگل هم براش پیدا کردم:)
.
امروز یه ماجرایی شنیدم...از دوتا از بچه ها که خیلی همو دوست داشتن...قبلنا پسره برای دوس دخترش یه تولد گرفته بود ...کلی شاعرانه...براش ساز زد...و اینا...همو دوس داشتن...و تصمیم گرفته بودن که با هم ازدواج کنن...اما آزمایش که دادن... آزمایشگاه گفته که اگه با هم ازدواج کنن بچه دار نمی شن...پسره هم کلی مردانگی به خرج داده...گفته که برای من بچه مهم نیست...اما خب دختره قبول نکرده...و با هم به هم زدن...ولی من می تونم دختره رو درکش کنم...مردا همیشه وقتی داغن این حرفا رو می زنن ولی وقتی یه کم می گذره یادشون میره همه چیز...اینو زیاد دیدم...کسایی که ادعای عشق داشتن ولی آخرش هیچی...البته این رو در رابطه با زن و شوهرایی که دیدم میگم...کسایی که زمانی عاشق هم بودن...اما الان دیگه زیاد خبری از اون عشق نیس!البته برعکس این موضوع هم زیاده...دخترایی که نامرد بودن!ولی خب به عنوان به دختر الان دارم اینو می نویسم...دوس دارم بدونم چند درصد مردا مثل این پسره ان...چند درصد مطمئنن هیچ وقت به خاطر بچه نمی ذارن برن...؟می دونم...رویای پدر شدن و مادر شدن خیلی شیرینه...ولی تا چه حدی؟آیا ارزش عشق از اون بیشتره؟کم تره؟اصن چرا آدما با هم ازدواج می کنن؟!چرا از هم جدا میشن؟چرا از هم خوششون میاد؟چرا نسبت به هم بی تفاوت میشن؟!
اصن خدایا این چه ودیعه ای بود به آدم دادی؟!
یادمه کتاب خاطرات آدم و حوا به روایت مارک توآین رو که می خوندم...(خیلی کتاب نازیه...خیلی...شاید لینکش رو گذاشتم...)بعد از اینکه بالاخره آدم و حوا می فهمن که برای هم ساخته شدن...بعد از کلی اتفاق...بعد از سیب خوردن و اون ماجراها...که از بهشت رانده میشن...بعد از اینکه بچه دار میشن و هابیل میمیره...وقتی که شاید داشتن از خودشون می پرسیدن که چرا اون سیب ممنوعه رو خوردن....؟در آخرین فصل فقط به جمله نوشته شده از زبان آدم....:
هرجا که او بود،بهشت بود!
ومن همیشه فکر می کنم آیا آدم و حوا کار درستی کردن؟!
پ.ن
اینم لینک دانلود :"خاطرات آدم و حوا به روایت مارک توآین"
پ.ن
امروز خیلی قاطی پاطی نوشتم...آخه همین جوری بدون هیچ هدفی شروع کردم...!
پ.ن
داشتم به این موضوع فکر می کردم...به این نتیجه رسیدم که آره اونا کار درستی کردن...چون برای با هم بودن ساخته شده بودن...اما ما چی؟کار ما سخت تره...چون باید کسی رو پیدا کنیم که برای هم ساخته شدیم...بین این همه آدم...
یاد یه شعر افتادم...
این نوشته رو از زنده وار بخونین:برای آن کس که نمی خواند...
دوسش داشتم
پ.ن
اگر مرد بودم الان سیگاری آتش میزدم و دودش را می بلعیدم!