سخت می شود گاهی ، سخت می شود با این همه صدا ، با این همه نفس ، با این همه سد پیش رفت و پیش رفت و پیش رفت ...
سخت می شود گاهی ، اما پیش باید رفت ، پیش باید رفت ، پیش باید رفت ...
سخت می شود گاهی ، اما اگر پیش نرفت باید ماند ، کنار این همه صدا ، کنار این همه نفس ، کنار این همه سد ...
باید رفت ، باید پیش رفت ، باید پیش رفت ، باید پیش رفت ....
هر لحظه ای که سخت می شود باید فکر کرد ، فکر کرد ، فکر کرد ، به این همه صدا، این همه نفس ، این همه سد ... به این همه آواز ِ در گلو ؛ "ما بهاری وسط پاییزیم ، عاشقانه های حلق آویزیم ، برگ زردیم و فرو می ریزیم ، من و تو دوباره بر می خیزیم ... "
پ.ن: اول نمی خواستم این عکس رو بذارم ، به خاطر وسعت غمش ، اما به خاطر وسعت زندگی که توش جریان داره گذاشتم ... منبع عکس رو ببینید.
....عاخ اگر می توانستم این همه احساس را بنویسم ... عاخ ....
بزرگترین درسی که تو زندگیم گرفتم اینه : چیزی که باعث میشه بدون هیچ توقفی ادامه داد ، چیزی که باعث میشه آدم درد نکشه و توی راه رسیدن به چیزهایی که می خواد خسته نشه و ساکن نشه ، اینه که انسان باور کنه تنهاست ، باور کنه تنهاست و هیچ کس برای نجاتش نمیاد. اینکه تنهایی رو به آغوش بکشه و خودش رو تنها همه جا تصور کنه. تنها . تنها .
اما امان که تنهایی تنها چیزیه که همیشه ازش فرار می کنیم و می ترسیم .
ترسم این روزها از دست بروند و من بمانم و رویاهای خشک شده گوشه ی دلم ، ولی نمی گذارم . قولیست که به خودم داده ام برای ادامه دادن و برای تجربه کردن روزهای بهتر ...
یکی از خوبی های ترک شبکه های اجتماعی اینه که عادم بیشتر به وبلاگش می رسه ، این جوری میشه ثابت قدم تر پیش رفت. فکر می کنم خیلی بهتر بود اگه هیچ وقت شبکه های احتماعی ساخته نمی شدن. ینی اون زمان بیشتر فکر می کردم و بیشتر می نوشتم و بیشتر شاد بودم. شادی و غم و دلخوری و غرامو میومدم تو یه پست وبلاگ خلاصه می کردم و تموم! وقتی می رفتم از وبلاگم بیرون حرفامو زده بودم و خیالم راحت بود ، اما تو شبکه های اجتماعی مثه توییتر و فرندفید ، عادم خیلی غمش کش میاد ، هی میگه و هی میگه هی تموم نمیشه غمش. میشینه غصه می خوره و غصه می خوره و هی بقیه میان درباره غصه خوردنش نظر می دن. هی کش میاد خودش و دلخوری هاش. ما هم که استعداد غصه خوریمون عالیه.
.....
این روزها همش فکر می کنم که غمامونو باید نگه داریم برا خودمون ، غما مال آدمن ، غما رو نباید بدیم به کسی ،فقط کسی باید ببینه که لیاقتشونو داره ، کسی که تحمل شنیدنشونو داره ، غم سنگینه ، آدما گاهی با شنیدنش غرق میشن ، بعد دیگه نه خودمونو می تونیم نجات بدیم ،نه غمامونو ، نه گوشایی رو که شنیدن و نتونستن تحمل کنن.
من غم هامو برا کسی می گم که بتونه بفهمه من برای غم هام ارزش قائلم ،حتی برا خودم هم مرورشون نمی کنم ، حتی یه جاهای از ذهنم دفنشون می کنم که کسی یهو نتونه بهشون برسه.
اما شادی ها ، شادی ها سبکن ، سبک ، این قدر که میشه باهاشون پرواز کرد ، این قدر که میشه کاری کرد که کسی که سنگینی غم هاش از چشماش داره می باره ، پرواز کنه ، شادی ها رو باید مثه بذر توی اتاق ،توی خونه ،توی راه پله ها ریخت ، باید پله ها رو دو تا یکی بالا رفت. باید بذر ها رو ریخت و هر روز دید که شکوفه میدن. باید شکوفه ها رو چید و به کسایی داد که منتظرن، که چشمشون به دره ، که گوششون به زنگ تلفنه ، شاید بتونن راحت تر غم های دفن شده توی قلبشونو از یاد ببرن.
چقدر سرشار بودم امروز ،
انگار انگشتانم می خواستند
و حتی گوش هایم
که راهی به آزادی پیدا کنند .
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه است
امروز بیستم مهر ماه
و من هنوز هم نیلوفرم.
عقربه های ساعت که پیش می روند
انگار دلم می خواهد لحظه ها را دنبال کنم
نکند هرکدامشان را از دست بدهم و
راه بازگشتی نباشد.
من نیلوفرم
همین اتاق قرار است
فرودگاه پرواز آرزوهایم شود
قرار است
ایستگاه کوتاه مدت ماندنم شود
سفری در پیش است
از جنس دوست داشتن
از جنس آرزو
از جنس آینده
من نیلوفرم.
نیلوفر. بیست مهر 92.اصفهان
عکس مربوط است به همین تابستان ، باغ گل ها ، اصفهان. خاطره های خوب.
پ.ن: دارم سعی می کنم به قول شاعر گوشم فرودگاه صداهای بی صدا باشه. خیلی چیزا رو که بهم کمک نمی کنن نشنوم ، باید بشناسم و بشنوم ... گوشم فرودگاه صداهای بی صداست ...
این روزها بیشتر از همیشه به خودم ، و به اینکه کی هستم فکر می کنم ، شاید حتی بیش از حد به خودم فکر می کنم ، این قدر فکر می کنم و فکر می کنم که فکر ها می آیند من می شوند ، و من گم می شوم. و هرچه می گردم باز خودم را پیدا نمی کنم. من می شوم فکر و فکر و فکر . من می شوم ساعت ها نشستن و فکر کردن و دنبال راه حل گشتن و در آخر هم هیچ چیز نیافتن. من می شوم دور شدن از همین روزهایی که جاری هستند و رفتن به سال هایی که معلوم نیست وقتی بیایند زنده باشم یا نه. من می شوم غرق شدن در روزهایی که گذشتند و قضاوت آدم ها برای احساسات احمقانه ی خودم.
نمی دانم چرا این قدر در زمان حال بودن سخت است. چرا این قدر سخت است فقط به نیلوفری که چهارماه است زندگی اش را برداشته و توی یک اتاق در طبقه ی اول یک آپارتمان چهارطبقه زندگی می کند فکر کنم. کاش فکر ها و خاطرات هم مثل اسباب کشی بودند ، وقت تعویض خانه ، وقت مهاجرت از شهری به شهر دیگر می شد فقط فکر های خوب را برداشت ، آن هایی که خاطره های خوب هستند ، هرچند کهنه را برداشت. اما نمی شود . این مغز پر از افکار غمبار است. هیچ وقت تصور نمی کردم ، یک اتفاق این قدر ساده به من ثابت کند که شکستنی تر از این حرف ها هستم. و حالا دقیقا یک سال است که دارم دست و پا می زنم تا خودم را از همه ی این ناامیدی ها و غم ها بیرون بکشم.
حالا یک سال است که شب و روز دارم تلاش می کنم توی خودم روزنه ای از امید پیدا کنم. شب ها امیدوار می شوم ،که صبح فردا قرار است بهترین روز دنیا باشد، اما باز صبح ناامیدتر از همیشه چشم هایم را باز می کنم ، بی هیچ هدفی ، بی هیچ تقلایی برای زودتر بیدار شدن و دیدن آفتاب. بی هیچ خیال خوشی. نه اینکه خیال خوش نداشته باشم ، دارم ، شاید اگر همان خیال های خوش و حرف های خوب و دوستان خوب هم نبودند زنده نبودم ، اما این چند روز و این چند ماه این افکار غمبارند که پیروز میدانند. و من عاجزتر از همیشه فقط این جنگ را نگاه می کنم و در آخر تسلیم می شوم. و این جنگ هر شب تکرار می شود و تکرار می شود.
کاش زندگی دکمه ی عقب گرد داشت. ، بر می گشتم به سال پیش ، اوایل مهر ...
اما ندارد و نمی شود برگشت.
هدف ، هدف ، هدف. این روزها هدف دارم ، هدف بزرگی دارم که زندگی ام را برای همیشه تغییر می دهد ، یعنی در واقع این هدف را انتخاب کرده ام تا زندگی ام آن طور که می خواهم تغییر کند ، وگرنه همیشه محکومم همین جایی که الان نشسته ام بمانم و برای وبلاگ خاک گرفته ی عنکبوت بسته ام از ناامیدی هایم بنویسم.
سخت است بعد از این همه سال که همه چیز برنامه ریزی شده پیش رفته بود ، ناگهان تکانی به خودم بدهم و آن چیزی را که می خواهم انتخاب کنم. بعد از این همه سال . البته همیشه کارهای عجیب کرده ام. ولی این کار عجیب ترین کار ممکنیست که از خودم انتظار دارم. صبر می خواهد و صبر.
خنده دار است ، همیشه وقتی نیاز به تمرکز روی موضوعی خاص دارم ، افکارم حمله می کنند ،اما الان که می خواهم افکارم را بنویسم انگار گم شده اند ، یا پشت مغزم قایم شده اند. امان از این ذهن بازیگوش و فکر ها.
اما این فکر ها ، حالا که درباره شان نوشتم ،بهتر است راضی شوند و چند وقت مرا راحت بگذارند .
خیلی چیزها توی ذهنم هست ، که می خواهم بنویسم تا دست از سرم بردارند. شاید روزی دیگر.
نیلوفر. مهر 92 . اصفهان
نه که اینی که هستم خودم نباشم ، ولی چیزی که الان هستم قسمتی از من است که ناگهان شناخته امش ، نه که دوستش نداشته باشم ، ولی چیزی که الان هستم خیلی متفاوت تر است از چیز هایی که دوست دارمشان ...
من دختری هستم که از ماشین ، اتوبوس و هواپیما متنفر است ولی سرنوشتش را روی جاده ها نوشته اند ... روی آسفالت خیابان ها ، با گچ ... هر ماشینی که عبور می کند قسمتی از سرنوشتش را پاک می کند و او هر روز و هر روز دنبال کلماتی می گردد تا جایگزین این کلمات از دست رفته کند ... شعر است اما واژه کم دارد ...سرنوشتش را روی ابرهایی نوشته اند که در مسیر هواپیماها معلقند .... روی ابرهایی که باران می شوند ...
دوست داشت سرنوشتش روی کتاب ها نوشته می شد ... توی آهنگ ها خوانده می شد ... دوست داشت سرنوشتش را می شنید ... اگر شنیده می شد هیچ وقت از یاد نمی رفت ، اگر نوشته می شد می ماند و ماندگار می شد ...
نیلوفر. اصفهان. مرداد92
چه این چند روز که بلاگ اسکای رو بسته بودن ، حسابی دلم نوشتن می خواست. خنده داره ، وقتی چیزی رو از عادم میگیرن ، عادم حسرتش رو می خوره. حتی اگه مثه اینجا یه وبلاگ خاک گرفته باشه.
وای که چه روزهای پر استرسی هستند این روزها ، کوچ می کنیم ، می رویم از این شهر به زودی. و من بین روزهای گذشته و دوستان و داشته هایم سرگردانم.
از طرفی امتحانی هست که دوست دارم قبول بشم و امکانش خیلی کم است ، راست می گفت ، شاید باید به اندازه ی داشته هایم از خودم انتظار داشته باشم. مهم نیست چقدر می خواهم ، مهم نیست چقدر دلم می خواهد قبول شوم ، و داشته باشمش، مهم من هستم که هنوز آمادگی داشتنش را ندارم شاید.
خدا را چه دیدی ، شاید هم قبول شدم و همه ی این استرس ها تمام شد.
نمی دانم،اعتمادم به خودم کم شده یا چیز دیگریست ، شاید هم هورمون های بدنم دستور می دهند استرس داشته باشم. ولی لعنتی رهایم نمی کند. این تو دارم جان می کنم. مثل استرس روزهای قبل عید که مانده بودم بین قرارداد بستن و یا ترک کردن کارم. خیلی دو راهی بد است. متنفرم از بلاتکلیفی. دلم می خواهد شجاعانه چیزی که می خواهم را انتخاب کنم و داشته باشمش. دوست دارم خودخواهانه آزاد باشم از بند همه ی این فکرها.
ناگهان یاد حافظ افتادم ، که اعتقاد دارم می داند خیلی چیزها را:
بر سر آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته در آید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی مروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی به در آید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی / از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که در آخر / باغ شود سبز و شاخ گل ببر آید
غفلت خافظ در این سرا چه عجب نیست / هر که به میخانه رفت بی خبر آید
خب خدا رو شکر ، حافظ حرفای خوبی می زنه ، منم انتظار روزهای خوب و بهتر رو می کشم .. شاید اون گنجی که حافظ میگه رو پیدا کنم و غصه سر آید ..
درد می کند انگار. انگار زندگی می خواهد از روزنه های پوستم بیرون بزند ، ولی من خسته تر از این ها هستم. انگار از سر انگشتان پاهایم صداهایی می آید ، کسی این تو دارد دست وپا می زند ، می خواهد برود ، برود جایی آزاد باشد ، می خواهد بدود ، می خواهد فریاد بکشد ، قاصدک ها را دنبال کند و قاصدک ها برایش خبرهای خوب بیاورند.