خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

#







سلام. نه اینکه حرفی نباشد برای گفتن. برعکس این قدر حرف هست که نمی دانم کدامشان را بگویم. خداحافظ.

تولدم






در بیست و سه سالگی تصمیم گرفتم که یک آدم معمولی باشم.







بابا بزرگ رفت


دو هفته ی پر استرس گذشت...صبح خبر دادند که بابا بزرگ تمام کرده.

حرکت کردیم برای مراسم و توی راه تصادف کردیم. چپ کردیم.

جراحت های جسم که خوب می شوند.ولی روحم خیلی ترک خورد.خیلی ترسیده بودم.

بعد از دو هفته بهترم. تازه دیشب که رسیدم به خانه و کمی آرامش گرفتم درک کردم بابابزرگ رفته. تازه دیشب گریه کردم برای کسی که هیچ وقت نمی آید. غم این روزهایم زیاد شده.


***


توشه ی این سفر غم انگیز شعر و تصویر زیر بود. توی کتابی که دایی آورده بود تا سرگرم شوم.






تنها یک بار مرگ را آزمودی و سرافراز و پیروز شدی

بنیامین من!

پدرت روزی هزار بار میمیرد و باز هم زنده است

خوشا بحال تو.


ابراهیم منصفی





سپاس ...




"چه دلپذیراست/ اینکه گناهانمان پیدا نیستند/ وگرنه مجبور بودیم/ هر روز خودمان را پاک بشوییم/ شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم/ و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان/ شکل مان را دگرگون نمی کنند/ چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم/ خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس"



 فدریکو گارسیا لورکا

مهر 2

  


امروز چندمه؟


فرصت کمه ،خودتو جمع و جور کن، اگه نمی تونی از الان بگو نه و خودتو راحت کن. همین.









دومین روزه و من فقط دیروز سه ساعت درس خوندم. نمی شه با این وضع ادامه داد. باید زودتر بیدار شم صبح ها. سخته.




مهر






امروز اول مهره.

من دارم فکر می کنم به داشته ها و نداشته هام. به چیزایی که می خام و چیزایی که باید براشون تلاش کنم. باز هم صبر می کنم. باز هم.






بانو





شب مال من است، حسرت ماهم نیست/ من می‌روم و خدا به همراهم نیست/ ای کاش کسی به مادرم می‌فهماند/ داماد عزیز مرد دلخواهم نیست!...‏


........


بانو! عروسی من و او جز عزا نبود/ حتـی عروس با غم من آشنا نبود/ او با تمام عشوه گری ها برای من/ یک تار گیسوان بلند شمــــــا نبود/ آن شب به گریه نام تو را داد می زدم/ امــا بـــرای پاســــخ من یک خدا نبود/ هر چند شاعری که چنین بی صدا شده ست/ نسبت بــــه چشمهــــای تـــو بـــی اعتنا نبود،/ هرچند مرد خسته ی این سالهای دور/ راضی بــــه سر گرفتن این ماجـرا نبود،/ طوفان سر نوشت مـــــرا از تــو دور کرد/ باور نمی کنی گل من! دست ما نبود؟/ شاید خدا نخواست و شایسته ی تو آه/ زیبـــــای پـــر تغـــــزل من ایـن گدا نبود/ این بود سرگذشت من و آن شب سیاه/ این حرف ها بــــه جــان خودت ادعا نبود/حالا بیا و در دم مرگم قبول کن/ مرد جنوبی غزلت بی وفا نبود


جواد ضمیری



خوابم نمی برد







خوابم نمی برد ! گوشم فرودگاه صداهای بی صداست ، باور نمی کنی ... اما من پچ پچ غمین تصاویر عشق را ، محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها ، پیوسته باز می شنوم در درون شب !!! ...



"سیاوش کسرایی "