این قدر گلویم از بغض های ممنوع گرفته که
کاری به کار این همه بدبختی ندارم.
من خوشبختم
می دانم که خوشبختم.
دورم پر از آدم های با ارزشیست
که داشتنشان موهبت است
ولی دلخوشی نه
دلخوشی ها از من دورند
خیلی دور
دست که دراز می کنم
انگار تمام جانم
از سر انگشتانم بیرون میریزد و
نمی توانم ادامه دهم
فاصله ها کشنده اند
و تمام این راه ها طولانی
و من بی طاقت
دست که دراز می کنم
انگار اشک از چشمانم هم جاری می شود
نگاه می کنم و میبینم سیل سیل مرا با خود برده و
نمی توانم ادامه دهم
من خوشبختم
باور دارم خوشبختم
همین که دلیلی دارم برای گریه کردن
همین که دلیلی هست برای بودن
یعنی خوشبختم
ولی بدون دلخوشی سخت می گذرد
خیلی سخت.
نیلوفر
ساعت هفت و نیم صبح است و من توی همین اتاقم.
با چمدانی که تازه از سفر برگشته و لباس هایی که بوی سفر می دهند.
تا کی باید سفرهای نرفته را گریه کرد؟
تا کی خواب جاهایی را باید دید که هوا آن جا خوب است ؟
خواب جاهایی که می دانی چقدر دورند و چقدر دیر ..
من تنم یخ می کند از تصور این هجم خالی
از حصارهایی که دور ذهنم کشیده ام
از باورهایی که می ترسم از باورکردنشان.
من دیر کرده ام
پیر شده ام
اگر به من مجال دهند تا آزاد باشم ،دیگر هیچ کس مرا نخواهد شناخت..
من هنوز به همان روزی فکر می کنم که باور داشتم حماقت هایم را.
شاید هم قبل تر ،
روزهایی که تنها بودم.
کسی که مسرور بود از دنیای خود،
و این شادی احمقانه را باور داشت.
من همیشه دنبال کسی گشته ام؛
که هیچ وقت نبوده..
کسی که خودم هم نمی دانم چطور می شود برایش از فاصله ها گفت.
فکر کن،
فکر کن به همه چیزهایی که داری،
و به همه چیزهایی که فکر می کنی داری و نداری،
که باور داری هستند ،اما داستان تلخ تر از این حرف هاست.
زندگی بازی تلخیست ،
بازی ناعادلانه ایست.
خوب که غرق بازی شدی ،
خوب که معتادش شدی ،
باخت هایت را نشان می دهد.
این تویی که هر روز و هر روز ادامه می دهی ،
کم هم نمی آوری ،
چون باور کرده ای نباید کم آورد.
من هم ادامه می دهم.
ولی این حجم خالی هرچه بزرگ و بزرگ تر شود
من از خودم دور تر می شوم
یک روز می بینم کسی را جایی ،زمانی ،جا گذاشته ام
و قفسه ی سینه ام خالی از هرچه قلب است.
تعارف نمی کنم
همیشه فکر می کردم یکی باید بیاید و نجات بدهد
آن چه من فکر می کنم را.
ولی امیدی نیست
امید نجاتی نیست
برای این یاس مزمن
برای این تنهایی عمیق
که گریه می کند هر روز خود را
حتی این وقت صبح ..
نیلوفر
پ.ن: این جا آتش است هوا
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت/ خانه ات اباد که این ویرانه بوی گل گرفت/ از پریشان گوئی ام دیدی پریشان خاطرم/ زلف خود راشانه کردی شانه بوی گل گرفت/ لعل گلرنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد/ ساقی اندیشه ام پیمانه بوی گل گرفت
پ.ن:بعضی وقت ها مغزم به حد انفجار می رسد !
پ.ن: انتخاب اسم برای پست یکی از سخت ترین کارهاست
غمگین چنان پیرزنی
که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد
پسرش نیست ...
پ.ن:
این شعر یکی از زیباترین شعرهاییست که خوندم.
هزار بار هم اگر این عکس و شعر رو ببینم خسته نمیشم.
برعکس ِچهار یا پنج سال ِپیش،
این روزها آرزو زیاد دارم.
قدیم ها هم داشتم،
ولی این روزها مثل یک آتش فشانم،
گاهی تا مرز انفجار می رسم.
گاهی این قدر پیش می روم که،
انگار چند لحظه بعد میمیرم.
و این تنها تفاوتم با این همه سالیست که گذشت.
تنهایی ها روز به روز بیشتر می شوند.
تنهایی تنها چیزیست که پایانی ندارد.
هیچ وقت تمام نمی شود.
فکر می کنم
بعضی انسان ها وقتی به دنیا می آیند
نوعی حس تنهایی توی وجودشان هست.
و هیچ وقت این حس تغییری نمی کند
حتی اگر سال های سال بگذرد از زمان تولدشان
حتی اگر بهترین آدم های دنیا همدمشان باشند.
همیشه تنهایند.
و اشتباه اکثرشان این است که سعی می کنند این تنهایی را پر کنند.
نه
باید قبولش کرد.
باید تنهایی را مثل یک عشق قدیمی به آغوش کشید.
باید دوستش داشت.
نیلوفر.
تیر 91.
پ.ن:
یک چرت و پرت گویی آخر شب بود
دلم مثل همیشه گرفته است. به دست هایم نگاه که می کنم احساس می کنم فقط آن ها هستند که نشان می دهند چقدر پیر شده ام فقط دست هایم هستند که می شود از حرکاتشان فهمید چه حسی دارم. همیشه می گویند:" چشم هایت ،غمگین که هستی خیلی حس و حالت را نشان می دهد." ، ولی وقتی غمگینم کسی دست هایم را نگرفته کسی لمسشان نکرده تا بفهمد چقدر حرف دارند بفهمد نگاه در مقابل لرزش های دست که چیزی نیست ، بفهمد چقدر شکسته می شوم گاهی وقت ها. همه اش هم تقصیر باقی آدم ها نیست، خودم هم سخت شده ام. خودم هم دیگر نمی گذارم کسی نزدیکم شود. نمی گذارم بیاید دست هایم را بگیرد بپرسد:" چه شده؟" یا بگوید :"چیزی نیست." بگوید:" حل می شود." خودم هم این قدر سخت شده ام که نمی توانم قبول کنم دست هایی را که به سویم دراز می شوند. شاید هم این غرور لعنتی اجازه نمی دهد. نمی دانم. بیا. گاهی به جای نگاه کردن به هم، دست های هم را بگیریم. چشم هایمان را ببندیم. بیا. گاهی به جای حرف زدن با هم، دست های هم را بگیریم. به هم فکر کنیم. بیا دست های من را بگیر. نیلوفر. تیر 91. پ.ن: چقدر زود زیر نوشته هایم مهر نود و یک خورد.
پ.ن: امروز هم یکی از همان بسیار روزهاییست که دارم فکر می کنم باید بنویسم. به خودم فکر می کنم به زندگی ام و به اینکه نباید حس نوشتنم را از دست بدهم. نباید مثل آدم های اطرافم فراموش کنم که بلد بودم بنویسم.باید نگهش دارم.هرچقدر هم سرم شلوغ و دلم بی حوصله باشد. گاهی این فکر فقط آزارم می دهد و گاهی فقط غمگینم می کند و بازهم چیزی نمی نویسم. حتی دریغ از یک کلمه.
من خسته ام بس که رفتم و نرسیدم بس که دویدم و همه چیز سراب بود من خسته ام بس که چشم هایم همه چیز را به خاطر دارند خسته ام دارم فکر می کنم هیچ وقت راهی برای تنها نبودن نیافتم همیشه تنهایی هست غم هست همیشه درد هست و ما برای درد کشیدن آمده ایم به این دنیا سخت شده ام این روزها نمی فهمم باید محبت کنم سخت شده ام کسی بیاید با من حرف بزند ، بگوید:" آرام باش." کسی بیاید این شیشه ها را بشکند بیاید همه چیز را کنار بزند کسی بیاید مرا پیدا کند دستم را بگیرد محکم فشار دهد و بگوید:" چیزی نیست." کسی بیاید من را از وسط این همه سر درگمی بیرون بکشد. صدای فریادهایم را می شنوم. ولی هیچ کس حتی قدمی بر نمی دارد. همه می ترسند. و من که هنوز وقتی کورسوی امیدی می بینم می دوم.با تمام قدرتم. می روم و می بینم راه از آن چه فکر می کنم سخت تر است. می دوم،زمین می خورم و بلند می شوم. و می دانم که نباید توی این راه گریه کنم. همه میگویند گریه نکن. و من که این همه تحمل ندارم. این همه زود ترک بر می دارم. قبولش می کنم. می بوسمش. دست هایش را می گیرم. صدایش می زنم. مو هایش را نوازش می کنم. و به این فکر می کنم کاش بشود بیدارش کرد. من خسته ام. همه ی زندگی ام شبیه آن روز است. ناشکری نمی کنم. من خسته ام. من دارم به وقتی فکر می کنم که سردرگم نیستم. دارم به وقتی فکر میکنم که همه چیز آرام است. تنها روی تاب نشسته ام. دارم به روزی فکر میکنم که کسی از من پرسید:" آرزویت چیست؟" و من می گویم:" دوست دارم تنها روی یک تاب باشم. توی یک دشت . تنهای تنها." همه چیز درد دارد. خیلی درد دارد. پ.ن : این نوشته رو توی اون چند روزی نوشته بودم که خیلی حالم بد بود،الان خیلی بهترم، الان همه چیزو قبول کردم.خیلی راحت ترم. پ.ن:
امیدوارم همه ی این ها خاطره ای بشه برای چند سال بعد ، اتفاقی که ترم آخر افتاد. خرداد نود و یک.
چند وقتی هست که یک چیز درست حسابی ننوشته ام ...کلی همه چیز توی این یک ماه عوض شده .. هم خبرهای خوب و کارهای خوب بود ... و هم خبرهای بد .
فیس بوک را بستم ، فعلا دی اکتیو شدم . دکور اتاقم از این رو به آن رو شد ، کامپیوتر قدیمی خانه را داده ام درست کرده اند. حالا حس پنج سال پیش را دارم که لب تاب نداشتم. چقدر با این کی بورد چیزها نوشتم . هم پر از خاطرات خوب بود و هم بد . آرشیو ِ عکس ها که دیگر بیداد میکند . این قدر عوض شده ام که دیگر نمی توانم خودم را بشناسم. هم از نظر اخلاقی و هم قیافه ! بعضی نوشته هایم الان احمقانه به نظر می آیند ، اما همه شان را دوست دارم. گاهی احساس میکنم چند زندگی متفاوت داشته ام. زندگی هایی با افکار متفاوت ، انگیزه های متفاوت ، حتی عشق های متفاوت. امسال فارغ التحصیل می شوم. رشته ام را دوست دارم . راستش بیشتر از همیشه می ترسم . بیشتر از همه ی دوره های زندگی ام . می ترسم کارهایی را که باید انجام ندهم و دیگر راه بازگشتی نباشد. باید تلاش کنم . گاهی حتی احساس می کنم پیر شدم . تنها که می شوم کلی فکر به ذهنم هجوم می آورد . کلی سوال و کلی ترس . کاش آزاد تر از این حرف ها بودم . کاش به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نبودم حتی. ولی مطمئنم اگر این طور هم می بود باز یک چیزی کم داشتم.
خیلی چیزها هست که الان توی زندگی ام دوستشان ندارم . خیلی از رفتارهایم را دوست ندارم. دارم فکر میکنم. همیشه دارم فکر میکنم. دارم فکر می کنم.
بیشترین چیزی که همیشه دوستش داشتم نوشتن بود ، ولی ببین حالا چند وقتی یک بار می نویسم. شاید حتی چند ماهی یک بار.
قرار بود حتی این سال جدید بروم سر کار ، اما جفت و جور نشد ، خیلی بدشانسی آوردم این اول سالی . کلی مکافات بود این یک ماه. حتی وقت نکردم به این فکر کنم که می خواهم سال 91 چه خاکی به سرم بریزم؟ اما همه چیز گذشت ، و همه کم و بیش فراموش کرده اند.
اما سال 91 قرار بود چطور نیلوفری باشم؟!
با اینکه یک ماه گذشته اما شاید هنوز دیر نباشد درباره اش فکر کنم !
می خواستم بیشتر انعطاف پذیر باشم. می خواستم نسبت به خیلی چیزها و خیلی آدم ها بی تفاوت باشم؛نسبت به رفتارهای وقیحانه ی خیلی آدم هایی که مجبورم تحملشان کنم و اگر دست خودم بود زودتر از این ها قطع رابطه کرده بودم با همه شان.
می خواستم بیشتر بنویسم . فقط حیف که وقتی می توانم بنویسم که حسابی پر از احساس باشم. حیف. اما شاید بشود روی این یکی هم کار کرد. کلی توی این زمینه کار های عقب افتاده دارم . می خواستم یک زمانی کتاب بنویسم. اما دیگر نسبت به شعرهای قدیمی ام حس خوبی ندارم. خیلی احساساتی و ساده به نظرم می آیند. با وجود اینکه اصلا آدم انتقاد پذیری نیستم ، اما به همه حق می دهم این طور راجع به شعرهایم قضاوت کنند.
اصلا گاهی فکر میکنم من اینجا چکار می کنم؟ بین این همه فرمول و عدد؟ بین یاتاقان و روغن کاری؟ درس هایم را دوست دارم. اصلا عاشقشان هستم. ولی گاهی فکر میکنم اگر ادبیات می خواندم چه می شد؟ اگر هنر می خواندم ؟ ولی نمی توانم از این رشته ببرم. چهار سال کم نیست. به این فکر کردم که حتی مدیریت بخوانم . اما دوباره پشیمان شدم. حتی کتاب های ارشدش را هم خریدم. اما دوباره پشیمانی.
معلوم است دلم چقدر تنگ است؟!
بعضی چیزها هم هست که نمی توان اینجا درباره ی شان نوشت. شاید یک جای دیگری که مرا نشناسند بنویسم و حسابی دلم را سبک کنم.
امروز چندم است؟ چند وقت دیگر یک امتحان مهم دارم. ترم آخر است و جان ِکندنی را باید کند. این ترم هم اگر معدلم خوب شود ، برای بعدا لااقل این یکی را دارم. حتی رفته ام برای تفسیر قرآن تحقیق گرفته ام. تا شاید نمره ام خوب شود. پایان نامه ام درباره ی مکانیزم های حرکتی ماهی هاست! خنده دار است کمی. ولی خیلی خیلی جالب است. چیزی بین رباتیک و زیست.می خواهم یک نمونه هم برای خودم بسازم . لااقل توی دانشگاه یک کار مفید کرده باشم.
چند تا نقاشی خنده دار هم کشیده ام. اولین کاری که باید انجام دهم این است که نقاشی یاد بگیرم . کاری که خیلی سال ها پیش باید انجام میشد. ولی دلم به اسکیت خوش است. این یکی را خوب جنگیدیم برایش. جنگیدیم واقعا ها. یک روزی حتی تیممان پول نداشت برای دروازه بان لباس بخرد ، الان هم هنوز البته وضع مالیمان خراب است، اما لااقل تلاشمان را کردیم. چقدر تحقیر شدیم و چقدر منحلمان کردند. اگر روزی فعال حقوق زنان شوم ، راجع به وضعیت ورزش بانوان حتما یک کاری میکنم. خیلی اوضاع وخیم است.
ولی خب از همه ی این ها بگذریم همیشه به طرز احمقانه ای امیدوارم .
یک چیز دیگر هم بگویم؟
توی تیممان همه مرا رک ،جدی و تند زبان میشناسند ، این را روزی فهمیدم که توی ورامین داشتیم طالع بینی شخصیتی بچه ها را می خواندیم ؟ البته با آن ها کمی تا قسمتی هم متفاوت رفتار می کنم ! خب انتظاری هم نیست!
هنوز کلی حرف دارم که من! اما خیلی دیگر رشته ی افکارم به این طرف و آن طرف رفت !
این هم از این !
نیلوفر
پ.ن:
همسایه مان دارد به بچه اش می گوید: "تو که بچه ی بی تربیتی نبودی که ! بی تربیت ِاحمق ! "
هر سال برای عید چیزی می نویسم.
اما امسال متفاوت بود.
می دونم غمگینه ، اما امیدوارم دوسش داشته باشین.
"موهای من جوگندمی شدهاند
ساقه این تکدرخت تناور شده است
اما
هفده سالگی تو
تمامی ندارد."*
پیرزن تنها نشسته بود. نزدیک های عید بود. گل های حیاط را نگاه می کرد. به یاد نمی آورد کی بعضی ها را کاشته است.
رژ لب قرمزش را زده بود. این روزها دیگر نمی توانست مثل قبل با دقت رژ بزند، اما هنوز راضی بود. قدش کوتاه تر شده بود، بعد از این همه سال ، هنوز هم نمی توانست از خیر لاک قرمز بگذرد. خیلی وقت ها شنیده بود که پشت سرش می گویند :"بیچاره هنوز فکر می کند چهارده ساله است." اما اصلا برایش مهم نبود. همین که خوشحال بود راضی بود.
بیست سالی بود که این خانه را خریده بود، کاشی های قدیمی کف ِحیاط ، جا به جا ترک برداشته بودند ، اما وقتی حیاط را آب می پاشید این قدر خواستنی می شدند که دلش نمی آمد بگوید بیایند این ها را عوض کنند. همان بیست سال پیش که این جا را خریده بود ، داده بود تمام در و پنجره ها را رنگ آبی آسمانی بزنند، چند باری هم بعد از آن رنگها را تجدید کرده بود، اما امسال دیگر حوصله ی رفت و آمد کارگرها را نداشت.
اما گلدان ها را همیشه خودش رنگ می زد، هرکدام یک رنگ، چند روز قبل از آمدن عید ، به مردی که تنها بازمانده ی دوستان ِجوانی اش بود ، می گفت برایش رنگ بیاورد. سخت بود برود و توی این ترافیک خودش رنگ بخرد. چندسالی بود که رانندگی نمی کرد، ماشینش را اجاره داده بود، تا جوانی با آن کار کند، خودش به اندازه ای پول داشت که از پس خودش بر بیاید.
همیشه عید را دوست داشت. بیست سال پیش سی و هشت ساله بود ، و الان پنجاه و هشت ساله، تولدش اول فروردین بود ، روز عید، برای همین هم سال نو این قدر برایش اهمیت داشت.
جوان تر که بود خانه این قدر ها بزرگ به نظرش نمی رسید، اما این روزها فقط از یک اتاقش استفاده می کرد. می خواست بقیه اش را با دانشجویی ، یا زن و شوهر جوانی شریک شود، آگهی داده بود، اما تا به حال هیچ کس به دلش ننشسته بود، غیر از همان دختر جوانی که صبح آمده بود ، و دانشجوی ادبیات بود.
دخترک صبح آمده بود. با یک جعبه شیرینی. ناخن هایش کوتاه بود. لاک قرمز زده بود. زیر بغلش هم دوتا کتاب بود. وقتی آمده بود پیش پیرزن ، روسری اش را درآورده بود، پنجره ها را باز کرده بود . موهای بافته اش دل پیرزن را خوب برده بود. شاید اصلا می دانست که پیرزن عاشق دخترهاییست که موهایشان را می بافند. شاید می دانست پیرزن چه خاطره های خوبی از موهای بافته دارد. از موهای بافته ، از مانتوهای طرح دار. به دخترک گفته بود:" بهت می آید هنر بخوانی، می دانی جوان که بودم هنر می خواندم، یعنی اولش یک رشته ی دیگر را انتخاب کردم ، اما بعدش هنر بود و من. همه ی جوانی ام با رنگ و طرح و توازن سر و کار داشتم. برای همین هم وقتی پول ِلازم برای خرید خانه را جور کردم، این جا را خریدم. همان موقع هم این جا کلنگی بود، چه برسد به حالا. اما خوب بهش رسیده ام، کسی را هم می خواهم که بداند این خانه برای من چه ارزشی دارد.تنها همدم من است. "
ولی از آن روز به بعد دخترک همدمش شد ، می خندید و پیرزن جوان می شد . اصلا پیرزن پیر نبود، جوان بود . پیرزن دلتنگ بود ، دلتنگ بود ، دلتنگ بود. پیرزن توی دلش جوانه هایی بود که هیچ وقت شکوفه نکرده بودند ، توی دلش همیشه یک دختر داشت به نام " باران" . توی دلش همیشه باران همین طور لباس می پوشید ،و البته هنر می خواند. از این یکی می توانست بگذرد، هنر یا ادبیات حالا دیگر فرقی نداشت ، وقتی باران بود.
چند روز تا عید مانده بود. یک شب که توی حیاط خوابیده بود و آسمان را نگاه می کرد، ناگهان تک تک ثانیه ها را به یاد آورد. همیشه به یاد داشت ، اما آن شب انگار همه چیز بوی دیگری می داد. آن شب نتوانست خودش را با هیچ چیزی راضی کند. سال ها بود که نزدیکی های عید حالش بد می شد، اما امسال انگار جور دیگری بود.
پیرزن منتظر بود .تمام سال را منتظر بود تا عید شود.
هر سال بعد از تحویل سال عشق قدیمی اش زنگ می زد و می پرسید :" امسال چطور بود بهار؟ ".
گاهی وقتی چروک های دست هایش را می دید ، از اینکه هنوز هم بخواهد عاشق باشد خجالت می کشید.ولی کاری نمی شد کرد.
بهار می دانست عشق چیست . برای همین زنده بود.
شاید امسال اگر"او" زنگ می زد ، بهار می گفت که دختر دار شده، که بعد از این همه روزها ، همدم پیدا کرده. شاید می گفت که دوباره اسمش به صورتش می آید، بهار. که دوباره جوان شده.
سال تحویل شد.
بهار سر از پا نمی شناخت ، اما "او" زنگ نزد. زنگ نزد.
کنار تلفن نشسته بود . ساعت ها . صبح طرف های ساعت ِهشت ، سال تحویل شده بود. اما او زنگ نزده بود.
دخترک نمی دانست چرا پیرزن بعد از تحویل سال خودش را توی اتاق حبس کرده است، گفته بود می خواهد تنها باشد . شب شده بود. کم کم داشت نگران می شد. باز هم صبر کرد اما خبری نشد.
نیمه های شب بود که در اتاق پیرزن را باز کرد.
بهار مرده بود. روز تولدش.
کسی نفهمید آن شب چه اتفاقی افتاده بود . فردای آن روز مردی زنگ زده بود و سراغ بهار را گرفته بود،و باران نتوانسته بود حقیقت را بگوید، و مرد گفته بود :" فقط به بهار بگو دیشب نوه دار شدم ، تا الان بیمارستان بودم، اسمش را گذاشته ام بهار، به یاد او."
از آن سال به بعد هر عید تلفن خانه زنگ می زند و مرد نمی داند چرا بهار گوشی را بر نمی دارد.
نیلوفر- بیست و چهارم اسفند هزار و سیصد و نود.
* "عبدالرحیم سعیدیراد"