عکس هایمان را نگاه می کنم
تن ِ قصه از غصه چروک می شود
دلم از درد ترک بر می دارد
دست هایم دنبال دست هایت می گردند
و فکر می کنند چقدر دیگر باید انتهای جیب های خالی ام را بگردند؟
دست هایم از بس فکر کرده اند،
پیرشده اند.
دیروز دیدم گوشه ی ناخن هایم ترک برداشته ،
لاک که می زدم ،
هر رنگی،
صورتی ، بنفش ، آبی ،
ناگهان خاکستری می شدند.
آخر کسی نبود از دیدنشان ذوق کند،
کسی نبود که هی اصرار کنم برایم لاک بزند،
با اینکه می دانم و می داند خوب بلد نیست.
با اینکه وقتی لاکم را دستش میگیرد
مثل دختر بچه ها ذوق میکند
و من از این شوق و ترس کودکانه اش خنده ام می گیرد.
می ترسم
گاهی خیلی می ترسم،
از اینکه این رنگ خاکستری پاک نشود.
ولی زندگی بیشتر از این حرف ها ترسناک است.
و انسان ها بیشتر از آن چه فکر می کنند ، تنها.
هر روز آبی و بنفش و صورتی می پوشم،
گوشواره های بنفش و خاکستری ، گردنبند بنفش؛
کفش های مشکی و قهوه ای و سفید،
پالتوهای سفید و سبز و صورتی،
روسری های سفید و سبز،
من هر روز رنگی تر می شوم،
این قدر رنگی می شوم
این قدر بنفش و آبی و صورتی و قرمز می پوشم،
که دست ها و چشم های خاکستری ام را نبینم
که فکر کنم همه چیز مثل قلبم قرمز است
و فکر کنم
فکر کنم
فکر کنم
فکر کنم
فکر
فکر
فکر
فکر کنم چقدر ،چقدر زیاد ...
این شعر ناتمام بماند بهتر است !
نیلوفر . بهمن 90
از جنگیدن خوشم می آید ، از زمین خوردن و هی دوباره امیدوار شدن.
تازه همین چند لحظه پیش فهمیدم که بیماری روانی که سالها به آن مبتلا هستم همین است. از این خوشم می آید که دنبال امید بگردم. الکی خودم را به هرچیزی بند کنم که امیدوار باشم ، که احساس نا امیدی گزنده را از خودم دور کنم. خوب است، بد نیست. ولی وقتی با یک نا امیدی عبث رو به رو می شوم همه چیز سخت می شود، همه چیز سخت می شود. سخت می شود شکست را قبول کنم. آن قدر سخت که بهت زده می شوم و چند لحظه همه چیز برایم تمام می شود. حتی زندگی ، حالا آن شکست هرچه می خواهد باشد.
حالا که فکر می کنم خیلی چیزها دارم برای جنگیدن، یک داستان نیمه تمام که ماه هاست باید قسمت بعدی اش نوشته شود ، یک فرصت یک ماهه برای داشتن معدلی که لااقل بعد ها مدرکم خوب باشد، هاکی و یک عالمه چیزهایی که باید یاد بگیرم ...
امیدوارم در هیچ کدامشان شکست نخورم .. مهم ترین قسمت های زندگی ام هستند این روزها ..
نیلو
پ.ن: عکس به اندازه کافی مفهوم جنگ را می رساند؟!؟
پ.ن: لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می شود یا نه ؟!
پ.ن: نجون می دم! کلی هم با هم می خندیم!! جی فک تلدی؟
دارم یک کار بزرگ انجام می دهم ...
بعد یکهو می بینی روزی رسید که خیلی خوشحال بودم ، راضی و آرام . کسی چه می داند؟ شاید شد!
نیلو . دی 90.
پ.ن: چقدر زود گذشت سالی که زیر نوشته هایم 88 می گذاشتم
گاهی این قدر پر از هیجان و انرژی می شوم ، این قدر توی روحم حرکت و جنب و جوش هست ، که هیچ کاری آرامم نمی کند ، حتی دویدن و ورزش . این قدر ذهنم پر از رویا و خیال هست که خوابم نمی برد ، نگاه می کنم و می بینم که ساعتیست دراز کشیده ام اما فراموش کرده ام بخوابم. بعد هم که می خوابم انگار فقط چشم هایم را روی هم گذاشته ام ، و ذهنم هنوز تلاش می کند مرا بیدار نگه دارد، و موفق هم می شود .
خوابم که می برد انگار تمام روز دوباره تکرار می شود. انگار هیچ چیز متوقف نشده.همه چیز از اول شروع می شود. و این خسته ام می کند.بیدار که می شوم ، مغزم پر از سوال است.نمی توانم مرزی بین خیال و واقعیت پیدا کنم.نمی دانم خواب بوده ام یا الان خوابم. همه چیز چنان واقعی بوده که فقط "منطق" مرز باریکی بینشان می کشد:این که آدم ها نمی توانند پرواز کنند.اینکه خیلی از اتفاقاتی که توی خوابم افتاده محال است واقعیت داشته باشند. فقط منطق مرز می سازد. و نمی دانم خدا را برای دادن منطق به آدم ها شکر کنم یا نه؟
نیلو
[ زن چشاشو به آرومی باز میکنه ]
- چرا همه جا تاریکه؟
+ چون شب شده عزیزم
- کی شب شد ، من چقدر خوابیدم؟
+ زیاد عزیزم
- ما کجاییم؟
+ نمیدونم
- نمیدونی؟ چور ممکنه ندونی ، ما از کجا میایم؟
+ منم مث توام عزیزم ، هیچی یادم نمیاد.
- داری منو میترسونی. چرا من هیچی یادم نمیاد؟ ما داریم کجا میریم؟
+ نمیدونم ، همونطوری که توام یادت نمیاد
- چرا وا نمیستی؟ باید از یکی بپرسیم. ، چرا هیچ ماشینی تو جاده نیست، من میترسم
+ نمیدونم عزیزم ، چشاتو ببند سعی کن بخوابی.
- چرا پاتو از رو گاز برنمیداری؟ چرا من نمیتونم بیرون و ببینم ، چرا بیرون این قدر تاریکه؟
+ نمیتونم عزیزم ، نمیدونم ، حالا بخواب.
- تو رو خدا وقتی چشامو باز کردم یادت بیاد ما کی هستیم ، از کجا اومدیم و این جاده به کجا میره
+ هیچ وقت نمیفهمیم عزیزم ، ما گم شدیم. بعضیا وقتی گم میشن هیچ وقت پیدا نمیشن
- ما گم شدیم؟
+
ما مدت هاست گم شدیم ، و تو بارهاست چشاتو باز میکنی و همین سوال ها رو
ازم میکنی ، بعد میخوابی ، باز بیدار میشی و یادت نمیاد که اینا رو پرسیدی و
باز میپرسی و باز میپرسی ، بخواب عزیزم هیچی ، هیچ وقت درست نمیشه
- میشه دستمو یگیری؟ من میترسم ، دفعه های قبلم ازت میخواستم دستمو بگیری؟
- نه همیشه عزیزم ، فقط گاهی که خیلی به لبه های درک کردن نزدیک میشی. بخواب، فقط سعی کن بخوابی ، آروم بخواب
تنها امید من اینه که تو با جواب همه ی سوال هامون بیدار شی
[زن با بی اعتمادی و ترس چشمانش را میبندد و روی هم فشار میدهد]
lost highway-2009
پ.ن: عاشقانه اس بسی و ترسناک!
پ.ن: بیا توی یه بزرگراه گم بشیم..
“برای مردمان هوشمند، بنیان ازدواج یک دوستی ناب است تا در آن برای دست یافتن به رویاهای خود و رویاهای کسی که دوستش دارند، بجنگند. بدون این رویاها، زناشویی به ناهار و شام خوردنی در آشپزخانه تبدیل می شود.”
- نامه های عاشقانه ی یک پیامبر (نامه های جبران خلیل جبران به ماری هسکل)
دیروز خیلی شاد بودم ، هرچه فکر می کردم نمی دانستم چرا؟
امروز خیلی ناراحت بودم، فکر که می کردم هزار دلیل پیدا می شد .
نیلو.
این شعر رو خیلی وقت پیش پشت یه دستمال کاغذی نوشته بودم:
به پشت سرم نگاه می کنم
چیزی به یاد نمی آورم
نه طعم تنهایی های دوست داشتنی ام را
نه طعم بوسه های شیرینت!
همه چیز انگار مال سالها پیش بود.
سال ها پیش ما عاشق هم بودیم
و تو دلت برای دست های من تنگ می شد.
نیلوفر.(تاریخ نامعلوم/ یکی از روزهای سال نود)
مهراوه: نمی خوای شعرتو بخونی؟
امیرماهان: حرف که می زنی/ من از هراس طوفان/ زل می زنم به میز/ به زیر سیگاری/ به خودکار/ تا باد مرا نبرد به آسمان/ لبخند که می زنی / من – عین هالوها- زل می زنم به دست هات/ به ساعت مچی طلایی ات / به آستین پیراهنت / تا فرو نروم در زمین / دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای/ در کلمه ای انگار / در شین / قاف / در نقطه ها
(حکایت عشقی بی شین بی قاف بی نقطه/مصطفی مستور)
پ.ن: میشه من یکی از اون ماشین تایپا داشته باشم؟:(
یک روز که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم
که نمی دانم چه شده ،
که نمی دانم چرا همه چیز بوی سایه و تاریکی می دهد؟
یک روز که خوشحال تر بودم
از این می نویسم که
چقدر کسانی که دوست دارم
همه و همه شان
توی روزهایم دخیلند
که چقدر می توانند
با شاد بودن مرا شاد کنند.
یک روز که خوشحال تر بودم
ازطعم خنده هایت
و از مهربانی چشم هایت هزار ها هزار بار می نویسم.
و معذرت خواهی می کنم که کم برایت شعر گفته ام.
یک روز بالاخره حسابی خوشحال می شوم
کوله بارم را بر می دارم
روحم را از این سستی و خواب و کرختی بیرون می کشم
در چمدانم می گذارم
و راهی سفر می شوم
سفری که سال ها پیش آغازش کرده بودم.
بعد به یک مسافر خانه که رسیدم
روحم را می شویم
روی بند رختی آویزان می کنم
تا بداند آزادی چیست؟
تا یاد بگیرد وسیع باشد.
بعد می تکانمش و اندازه ی اندامم می کنمش.
بعد هم همیشه مواظبش می مانم تا چروک نشود
تا خش بر ندارد.
برایش کودکی می خرم
برایش آرامش می خرم
برایش پاستیل می خرم!
می گذارم برود شهر بازی
هرچقدر هم بخواهد
بازی می کنیم.
می گذارم برود دبستان باز هم
و هیچ وقت سر صف نایستد
هلش می دهم وسط ِ استخر و با هم شنا می کنیم
بعد آرام آرام خشکش می کنم
و می پرسم امروز چطور بود؟
چشم هایش را نگاه می کنم
از برق چشم هایش عکس می گیرم
و به همه نشان می دهم
بعد هم دستش را می گیرم
با هم می رویم
یک جای دور ِ دور
زندگی می کنیم.
هروقت هم حوصله اش سر رفت
می آییم آدم ها را می بینیم.
نیلوفر. دی 90
پ.ن
تیتر این نوشته اسم کتابی است از مصطفی مستور
یادمه پارسال که معدلم نزدیک 17 شده بود ، صبح ها قبل امتحان بیدار می شدم درس می خوندم! ولی امسال به زور ساعت 10 از خواب بیدار می شم!!:( نمی دونم چرا این جوری شدم! فردا و پس فردا هم امتحان دارم! یعنی میشه من فردا صبح زود بیدار شم؟!
پ.ن:
اگه مامان بود می گفت: " آخه دختر تو از این خواب چی دیدی؟!"