خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

!!!

امروز این نوشته ی قدیمی رو پیدا کردم...برای این روزهای ساکت بد نیس...بشینی یه کم هم گریه کنی...نمدونم! 

 

 

خیلی وقته که هیچی نکشیدم...همیشه وقتی نقاشی می کشم که پر از احساس باشم...ولی حالا دیگه خبری نیست...حتی یک حس ساده ی دوست داشتن...دوست داشتن یک عروسک حتی.

از عروسک ها متنفرم.از این قیافه های ثابت...که هیچ وقت به ایمان من پاسخ ندادن...ایمان به اینکه عروسک ها زنده ان...و حرف می زنن...هنوز هم مطمئنم که زنده ان....ولی حالا دیگه این منم که با اون ها حرف نمی زنم...ازشون متنفرم...

از اسب ها متنفرم....اسب هایی که واقعا به نظرم زیبا بودن...اما از نزدیک شدن بهشون می ترسیدم....ازشون می ترسم...نمی دونم چرا؟برای همین هم ازشون متنفرم...همیشه دوست داشتم یه اسب رو ناز کنم...اما هیچ وقت نتونستم حتی بهشون نزدیک بشم...

حتی تلویزیون  رو وقتی تنهام روشن نمی کنم...آخه ازش متنفرم...هیچ وقت کارتون بابا لنگ دراز رو سر وقت نمی داد...همیشه به آخرش میرسیدم...ازش متنفرم چون هیچ وقت اون قسمتی رو که جودی ازدواج کرد ندیدم...ازش متنفرم چون امیلی در نیومون رو آخر شب میداد...و من باید می خوابیدم...تمام رویاهای منو درباره ی هری پاتر خراب کرد...هری پاتری که واقعا منو شاد می کرد...با وجود این که من همیشه آنه رو با کسره ی آخرش تلفظ می کردم...اما همیشه کارتونش فقط ده دقیقه بود....ازش بدم میاد چون نه جودی ،نه آنه،نه امیلی،و حتی هری...واقعی نبودن...ازش بدم میاد چون همیشه" حنا دختری در مزرعه "رو میداد...و من از حنا متنفر بودم...نمی دونم چرا؟

ازتلویزیون  متنفرم...چون ساعت برنارد واقعی نبود....

ولی کاغذ هام رو دوست دارم...کاغذ هایی که هر چقدر که دوست داشتم پاک و سفید بودن...آماده بودن برای درد ودل های من...آماده بودن تا منو آروم کنن...آماده بودن تا اولین شعرای منو گوش بدن...آماده بودن تا ببینن من چقدر سریع عوض میشم...من رو آروم کنن در مقابل هجوم بی زبان عروسک ها...در مقابل زیبایی اسب های دست نیافتنی...من رو آروم کنن؛ وقتی که کارتون های تخیلی هیچ وقت واقعی نمی شدن....

من رو آروم کنن...تا بنویسم از چیزهایی که نمی شد گفت...حتی نباید می نوشتم...اما اونا تحمل کردن...

ساکت باشن و گوش بدن به صدای فراموشی من...به صدای بی اعتنایی من...به صدای نبودنم...به صدای گم شدنم...به این همه شیپوری گوش بدن که کم کم دارن مغزم رو متلاشی می کنن...ساکت باشن و گوش بدن...وقتی تلفن ها همه خاموشن...وقتی حتی خواب هم درمانی واسه افکار مغشوشم نیس...

آماده بودن که حتی ازشون متنفر باشم...پاره شون کنم و اونا رو به دور دست ترین اتاق خونه هجرت بدم...

اما از نوشته هام هم متنفرم...نوشته هایی که به من خیانت می کنن...چیزهایی رو میگن که نباید بگن...

از مدرسه متنفرم...مدرسه ای که تمام کودکی منو توی کلاس هاش تباه کرد...

از صدا ها متنفرم

از  صورت ها...

از آینه ها...

از پنجره ها...

.................................

می خوام بنویسم...ساعت ها...اما حیف که نمیشه...

تکیه گاه...

چقدر زود این خونه سوت و کور شد... 

 

دوس دارم بنویسم از این روزا ...این همه دلتنگی ...این همه نبودن ها...این همه نگرانی... 

 

و شاید فقط یه جا هست که  می تونم بهش پناه ببرم... یه تکیه گاه خیلی دور...خیلی نزدیک...

 

نمی خوام هیچ وقت این تکیه گاه رو از دست بدم...