خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

نوشته ها روز به روز مبهم تر می شوند و من بیشتر در خودم فرو می روم ، بیشتر ساکتم و حرفی نمی زنم ، سر حال که باشم کمی از خودم می گویم ، گوش می دهم بیشتر و به این فکر می کنم که گفتن با نگفتن فرقی ندارد، دارد اصلا؟ جز اینکه کش بیاید همه چیز؟ جز اینکه بیشتر آدم غرق شود؟ انگار دکمه ی خاموش بودن خیلی چیزها را فشار داده باشد کسی.

سرگیچه

آرامم ، آرام و مثل همیشه پر از آرزو ، مثل همیشه گیج و سرگشته و منتظر آینده !



سرش را به پنجره تکیه می داد 

پنجره آب می شد و 

پهن می شد کف حیاط 

صدای گام های پلیس های شب و 

صدای همهمه ی مردم

صدای سکوت شب و

فکر و خیال های نامربوط.

سر ریز شد توی استکان چای.

غمش را سرکشید و لبریز از حس درک کردن شد

درک می کرد

تنهایی سهم همیشگی ِ هرکسی ست.




نیلوفر

اردی بهشت 94



انگار زمان که می گذرد فراموش می کنم و

باز چند روز و چند هفته طول می کشد تا به یاد آورم چه کشیده ام و چه تصمیم گرفته ام.


چقدر زمان لازم است که ناخودآگاهم قبول کند و بگذرد؟ 

چقدر زمان لازم است؟


کسی درون من است 

کسی که دوست دارد همه چیز رویایی و ساده باشد

کسی که دوست دارد صبح ها با لبخند بیدار شود

شب ها با امید بخوابد 

و دلش تنگ نشود و دلش تنگ نشود و دلش تنگ نشود.





سکوت

سخت شده انگار، و اصلا قرار نیست حتی ذره ای ساده تر شود ، هیچ کس از علایق و حرفهای من به وجد نمی آید و این دلیل سکوتم می شود.