نوشته ها روز به روز مبهم تر می شوند و من بیشتر در خودم فرو می روم ، بیشتر ساکتم و حرفی نمی زنم ، سر حال که باشم کمی از خودم می گویم ، گوش می دهم بیشتر و به این فکر می کنم که گفتن با نگفتن فرقی ندارد، دارد اصلا؟ جز اینکه کش بیاید همه چیز؟ جز اینکه بیشتر آدم غرق شود؟ انگار دکمه ی خاموش بودن خیلی چیزها را فشار داده باشد کسی.
آرامم ، آرام و مثل همیشه پر از آرزو ، مثل همیشه گیج و سرگشته و منتظر آینده !
سرش را به پنجره تکیه می داد
پنجره آب می شد و
پهن می شد کف حیاط
صدای گام های پلیس های شب و
صدای همهمه ی مردم
صدای سکوت شب و
فکر و خیال های نامربوط.
سر ریز شد توی استکان چای.
غمش را سرکشید و لبریز از حس درک کردن شد
درک می کرد
تنهایی سهم همیشگی ِ هرکسی ست.
نیلوفر
اردی بهشت 94
انگار زمان که می گذرد فراموش می کنم و
باز چند روز و چند هفته طول می کشد تا به یاد آورم چه کشیده ام و چه تصمیم گرفته ام.
چقدر زمان لازم است که ناخودآگاهم قبول کند و بگذرد؟
چقدر زمان لازم است؟
کسی درون من است
کسی که دوست دارد همه چیز رویایی و ساده باشد
کسی که دوست دارد صبح ها با لبخند بیدار شود
شب ها با امید بخوابد
و دلش تنگ نشود و دلش تنگ نشود و دلش تنگ نشود.