خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

با تمام داشتن هایم انگار چیزی کم است.. ته ته قلبم انگار...



زندگی بازی طاقت آوردن و ادامه دادن است ... انگار خدا دارد بازی می کند... بی رحمانه..





پ.ن:

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا

.

.

.

کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا...



نصیحت مانند داروست،هرچه بهتر باشد بد مزه تر است ... 



(ضرب المثل یونانی)




نبازی خره..




Ready for final race...

تا حالا برای خودتون ددلاین و روز تولد دوباره در نظر گرفتین؟ می خوام به اون شیطون کوچولوی درونم یه فرصت دیگه برا شیطونیاش بدم و بعد یه ماه بفرستمش سفر.به اون نیلوفر درون خسته و تنها و بازیگوش. تا حالا درباره اش ننوشته بودم.ولی یکی هسست این تو که خیلی گاهی از چیزی که بیرونه قوی تر میشه و این روزا دمار از روزگارم درآورده. و امروز اولین و آخرین روزیه که قراره خودشو نشون بده. شما تا حالا حس نکردین یکی دیگه هم هست؟


گاهی اوقات که باهاش در میفتم همه چی به جای اینکه بهتر بشه بدتر میشه. همه چی به هم میریزه و کنترلش از دستم خارج میشه. ولی فک کنم خوشحال میشه که بدونه وجودشو به رسمیت شناختم و حالا امروز وقت داره هرچقدر می خواد بازی و شادی کنه.خودش می دونه که وقتی توی وبلاگم راجع به یه چیزی می نویسم چقد مهم و باارزش بوده برام. پس باید بفهمه منو. باید بفهمه رویاهامو و بهم کمک کنه. می دونم درکش از همه ی عادمای دور و برم بیشتره. می دونم می خواد دوستم باشه و اگه منم همینو بخوام خیلی بیشتر از اینا بهم کمک می کنه. ولی من همیشه لجباز بودم و جلوی بودنشو گرفتم و حذفش کردم. اما به قول معروف باید واقعیت رو در آغوش گرفت. 

واقعا باید بدونه که تجربه ی خوبی بوده که فهمیدم هست. فهمیدم یکی هست این تو که جنبه ی خستگی ناپذیر و شاد و بی آلایش منه و دوست دارم بیدار باشه و زنده.

انگار همون دختر کوچولوییه که می رفت سراغ جعبه ابزار و می خواست از پیچ و مهره ها و وسایلی که اون تو هست یه چیزی اختراع کنه و عادم بزرگی بشه. خوشحالم که اون دختر هنوز زنده اس. خوشحالم که اینجا پیش منه. و هنوزم می خواد عادم بزرگی بشه. اما این روزا من بهش کمک می کنم که دیگه سراغ پیچ و مهره های به درد نخور نره. بهش چیزایی یاد میدم که بزرگ شه. یه جوری احساس می کنم زمان تو اون روز از زندگیم متوقف شده. یه روز که از پله ها رفتم بالا و یه سطل پر از چیزای عجیب غریب رو به روم بود و من می تونستم هر کاری انجام بدم و هیچ چیز غیر ممکن نبود.انگار اون دختر همیشه اونجا موند و همه ی دنیا فراموشش کردن.هنوز اون دمپایی پلاستیکی هاش پاشه. هنوزم دلش تنگ میشه. هنوزم چشماش برق می زنه...





 شب هاو روزهای زیادی گذشته ، شب ها و روزهای زیادی از کودکی ها ،از رویاهایی که چه زود رنگ باختند و از خواسته هایی که حسرت شدند و از شادی هایی که تمام و غمهایی که زخم

ساعت های زیادی از دعاهایی که هیچ وقت مستجاب نشدند و از اتفاق هایی که ناگهان همه چیز را عوض کردند.این روزها دلم اتفاق می خواهد. دلم یک اتفاق خوب می خواهد و انگیزه برای ادامه. ولی منتظر نمی مانم. من خودم همان اتفاقم.خودم و کسی که درونم هست. ما اتفاقی از جنس بودنیم. مادلیلی برای ادامه ایم. ما رویایی برای ساختنیم.فقط باید بخواهیم.فقط باید بخواهیم.فقط باید از صمیم قلب بخواهیم.



انگار کسی دارد مرا صدا می زند ... و هر لحظه خاموش تر می شود، گوش هایم را تیز می کنم ،دهانم برای پاسخی باز می ماند و انگشتانم به سمت صدا کشیده می شوند ... اماهربار به جای پاسخ فقط صداهای نامفهومی  از دهانم خارج می شوند و نمی دانم که چه باید بگویم ... انگار کسی مرا صدا می زند و من در پاسخ فقط نگاه می کنم و نگاه ..  




....



چقدر کلمه کم دارم برای این روزها ... 




می خوام امروز یه کار عجیب کنم ... شاید کمک کنه حالم بهتر شه... 

امروز با یکی از بزرگترین مشغله های فکریم رو به رو شدم،چیزی که چند ساله ذهنم رو درگیر کرده،از اون دست مسایلی که هیچ راه گریزی ازشون نیست و هیچ وقت هم نمیشه نادیده گرفتشون.

رسیدم به چیزی که دقیقا بهش میگن چالش. چالشی برای حفظ آرامش. باید این موقع ها شعارهایی که همیشه میدم رو عملی کنم. وگرنه میشم مجموعه ای از شعارها که فقط حرف و حرف و حرفم ... 

این جور جاها باید تلاشم برای حفظ آرامش نتیجه بده. چند روز پیش مطلبی خوندم درباره ی معنی آرامش:

"آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی دغدغه یافت می شود، آرامش آن چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."


ودارم فکر می کنم اون چیه که توی شرایط سخت میذاره قلبم آروم باشه؟