خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

از رنجی که میبریم

خیلی جالبه، دیگه بیشتر از سی سالمه، سی و دو شاید، نمیدونم.

و هرچقدر سنم بالاتر میره، نوشتن سخت تر میشه.

حتی میتونم بگم که دیگه اونقدرها نوشتن رو دوست ندارم.

گاهی اما توی ذهنم مینویسم، جالبه! توی ذهنم اما خودکار دست نمی‌گیرم. و اکثر این لحظات، وقت هایی هست که ناراحتم. مخصوصا این چند روز، انگار دریچه های تازه ای بروم باز شده، دریچه هایی از ریشه های دردهای کهنه ی زندگیم. و نوشتن ازشون هم لذت بخشه و هم سخت. هنوز که موفق نشدم چیزی روی کاغذ بیارم اما شاید یک روز تجربه این روزها رو نوشتم.

از دردها که بگذریم، دردهایی که حالا میدونم چطور من رو یک بار به افسردگی سوق دادن...

این روزها به کتابهای تاریخی علاقمند شدم، تاریخ آلمان مخصوصا. از دیوار برلین گرفته تا آنچه بعد از جنگ با آلمان ها کردند. حتی میتونم جذابیت این داستان ها رو با تمام رمانهایی که قیلا خوندم مقایسه کنم. البته به خاطر عمل لیزیک چشم هام، فعلا کتاب خوندن سخته، حتی اینجا نوشتن.

آره این شاید یکی از جالبترین اتفاقات زندگیم باشه که تاریخ اینهمه جذاب شده. البته نحوه ی بیان تاریخ این روزها فرق کرده، حالا پادکستهایی داریم که مثل کتابهای قطور و بیروح، حوصله سربر نیستند و این فوق العاده اس.

راستی اتفاقات خوبی در پیش داریم. اتفاقاتی که انقلاب بزرگی خواهند بود، برای همین هم اصلا این روزها رو دووم میارم.