خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

از همه چیز

فروردین تمام شده ، من غرق در آخرین کتابی که خوانده ام ، انگار همان دختر توی کتاب باشم.

 مشکل همیشگی ام بعد از خواندن رمان ها همین بوده، یکی دیگر می شوم توی ذهنم ، خنده دار است ، حالا مثل "مورونای سبز پوش" توی کتاب گذر زمان را طاقت می آورم و صبور تر می شوم، شاید هم واقعا شبیه من بود که من اینقدر شبیه او شدم! یا برای پیچیده تر کردن ماجرا باید بگویم ، اینقدر شبیه من بود که برای خودم بودن اعتماد به نفس بیشتری گرفتم!!! زندگی اینقدر عجیب شده که هیچ کس  کتاب هدیه نمی دهد.چند سالی هست که هیچ کتابی هدیه نگرفته ام. شاید آخرین آن را به یاد نیاورم. یادم هست چند سال پیش تولدم همه کتاب هدیه گرفته بودند، من خیلی به این چیزها اهمیت نمی دهم، بیشتر به این فکر می کنم چقدر کم تر از قبل کتاب می خوانم که آدم های جدید دور و برم نمی دانند عاشق کتاب ها هستم. شاید این هم نوعی از خوشبینی باشد به هزاران دلیل !!!

دارم فکر می کنم آخرین کتابی که هدیه گرفتم چه بود؟ این سال ها خودم همیشه کتاب های درسی خریده ام. هنوز کتاب را بیشتر از هر نسخه ی پی دی افی قبول دارم. جدیدا دلم می خواهد تمام مقالاتی را که می خواهم بخوانم پرینت بگیرم. ولی مگر می شود؟ اینقدر تعدادشان زیاد است که حتی یک بار به فکرم رسید فونتشان را خیلی ریز کنم تا هر مقاله روی یک ورق آچهار جا شود، اما آخرش هم همان نسخه ی پی دی اف را خواندم. شاید هم باید از این تبلت های کتاب خوان بخرم. لااقل می توانی دستت بگیری شان و همه جا با خود ببری . فکر می کنم توی آن ها راحت تر می توان زیر جمله های دلخواه خط کشید.آخ که خط کشیدن زیر جملات دلخواه چقدر مهم است. 

همه چیز خیلی فرق کرده و من به طور خیلی احمقانه ای دلم می خواهد بعضی چیزها را مثل سابقشان کنم. 


پ.ن:

از عجایب وبلاگ نویسی این است که بلاگ اسکای بعد از این همه سال که من دارم توی (!) آن می نویسم حتی یک قالب جدید برای نمای وبلاگ اضافه نکرده است! حتی یکی! 



سپاس




"چه دلپذیراست/ اینکه گناهانمان پیدا نیستند/ وگرنه مجبور بودیم/ هر روز خودمان را پاک بشوییم/ شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم/ و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان/ شکل مان را دگرگون نمی کنند/ چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم/ خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس"



 فدریکو گارسیا لورکا



چه صبح قشنگیه :) 




...



موضوعی هست که باید نوشته شود تا از یاد نبرم ... ولی نوشتنش سخت است ، نوشتنش سخت است ، این وقت ها که می رسد عکس ها خوب حرف می زنند ...




همین



گاهی آدم می مونه بین یه انتخاب ... یه انتخاب که نمی دونه نتیجه اش چیه ، نه اینکه بترسه ، می ترسه از اینکه از پسش بر نیاد ، می ترسه یه سری از ارزش هاش زیر پا بره ، هی هر روز صبح تصمیم می گیره و هی هر عصر به این فکر می کنه که کار درستیه یا نه ، هر صبح تا عصر این ماجرا  ادامه داره ، اما مهم اینه که وقتی می خواد بخوابه راحت چشماش رو بذاره رو هم ... آدم باید تصمیمی بگیره که بهش آرامش میده. مهم نیست که چه اتفاقی بیفته ... مهم نیست که حتی اگه تصمیم دیگه ای می گرفت اتفاقات بهتر پیش می رفت ، مهم اینه که تصمیمی که الان گرفته بهش آرامش میده. همین. همین. 





خاطرات یک پروانه مرده(1)





زندگی ام مثل زندگی پروانه ای مصلوب به قاب عکس کهنه ایست که هیچ کس نمی داند زنده است. فقط خودش هر وقت ناامید می شود به یاد می آورد خدایی هست. دعا می کند برای بالهایش ، برای کمتر شدن درد سنجاق های فرورفته در تنش ، دعا می کند و دعا می کند ... و سالهاست منتظر معجزه است. 


من اگر همان پروانه باشم ، اگر مصلوب باشم با سنجاق هایی که هیچ کس نتواند کمکم کند ، باز هم دعا می کنم. چون زندگی بیرون و بین بقیه پروانه ها جریان ندارد ، زندگی این جاست ، توی مغزم ، توی فضای خالی ذهنم . تا وقتی که زنده ام و می توانم تصور کنم دعا می کنم و به وجود خدا ایمان دارم ، اگر ایمان نداشته باشم حتی اگر بال های پروازم بزرگترین ها باشند زنده نیستم ... خدایی هست ... هر چقدر دور ، هرچقدر خسته ، هر چقدر پیر ...هست.






قاصدک ها



درد  می کند انگار. انگار زندگی می خواهد از روزنه های پوستم بیرون بزند ، ولی من خسته تر از این ها هستم. انگار از سر انگشتان پاهایم صداهایی می آید ، کسی این تو دارد دست وپا می زند ، می خواهد برود ، برود جایی آزاد باشد ، می خواهد بدود ، می خواهد فریاد بکشد ، قاصدک ها را دنبال کند و قاصدک ها برایش خبرهای خوب بیاورند.




میشه؟


به یکی نیاز دارم که در قبال کاری که برام انجام میده هیچی نخواد ، کاری هم که انجام میده سر و سامون دادن به نوشته هام باشه . بگه بنویسم براش و بخونه و نظر بده . برام وقت بذاره. یه همچین دوستی پیدا نمیشه؟