خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

در روزگار وبلاگ ها، زنی را می شناختم که مهاجر بود و روزمرگی هایش را می نوشت. آن زمان ها، مهاجرت برایم مثل یک بیماری بود یا شاید نوشته های آن زن چنین تصوری برایم ساخته بود. تنهایی تنهایی و نا امیدی. آن زمان ها، افراد زیادی نبودند که ترک وطن کرده باشند و همزمان هم قلم شیوا و جذابی داشته باشند و این شد که تصور من از مهاجرت به همان افکاری می رسید که کسی که نمیشناختم در نا کجا آباد دنیا برای خود داشت.

حالا اما نصف نویسنده های دور و برم مهاجرند و خوب هم می نویسند. خوب می نویسند.

این روزها توی کله ام (!) خیلی خبرهای جذابی هست، پر از چیزهایی که هیچ وقت انتظارشان را نمی کشیدم ، ولی هستند و خوشحالم که هستند.

به سی سالگی یا شاید هم بیست و نه سالگی نزدیک می شوم ، چه اهمیتی دارد؟ برای من که هزار سال گذشته است.


همین.

حرف های بی سر و ته نیمه شب، که توی مغزم راه میرفتند و هنوز هیچ جایی مثل اینجا نیست.


پی نوشت: راستش از آن همه فالوور و آدم واکنش گرا توی اینستاگرام می ترسم. دلم آن همه کامنت نمی خواهد. اینجا آدم گاهی وقت ها می تواند توهم بزند که کلی انسان مهم حرف هایش را می خوانند یا وقتی که رازی را می گوید با خود تصور کند که اصلا کسی اینجا را نمی خواند. در هر صورت، هر طور بخواهی فکر میکنی و همیشه هم حق با توست.