هی می گردی و می گردی و می گردی و دنبال راه نجات همه جا را زیر و رو می کنی .... هی تقلا و هی دست و پا زدن ، غافل از اینکه راه نجات توی فکرت ، توی یکی از پیچ و خم های ذهنت پنهان شده ، گاهی پیدایش می کنی و دوباره فرار می کند ، مثل یک حقیقت است ، حقیقتی که همه ی زندگی ات را زیر سوال می برد و تو نمی خواهی روزهای گذشته را انکار کنی. ولی خودت بهتر از هر کسی می دانی فقط با قبول واقعیت نجات پیدا می کنی و همه چیز همان طور که می خواهی می شود. بهتر است گاهی با خودت فکر کنی اگر به چیزهایی که داشتی و به جایی که هستی راضی بودی پس نیازی به نجات نبود. باید روزهای رفته را انکار کنی و حتی از همه چیز فرار کنی. روزهای تازه ای هستند ، روزهایی از جنس بوم های نقاشی سفیدی که منتظرند قلمویی بشوی برای رنگ کردنشان...گاهی باید این سطرها را بارها و بارها بخوانی و فراموش نکنی ...
اما حیف فراموش می کنی و باز دوباره می گردی و می گردی و می گردی و دنبال راه نجات همه جا را زیر و رو می کنی ... و این یک دور باطل است ...
اما جالب است که حتی اگر همه ی این چیزها را فراموش کنی ، هیچ وقت احساس درونی ات خاموش نمی شود ، جالب است که هیچ وقت فراموش نمی کنی که باید بگردی ...
سخت می شود گاهی ، سخت می شود با این همه صدا ، با این همه نفس ، با این همه سد پیش رفت و پیش رفت و پیش رفت ...
سخت می شود گاهی ، اما پیش باید رفت ، پیش باید رفت ، پیش باید رفت ...
سخت می شود گاهی ، اما اگر پیش نرفت باید ماند ، کنار این همه صدا ، کنار این همه نفس ، کنار این همه سد ...
باید رفت ، باید پیش رفت ، باید پیش رفت ، باید پیش رفت ....
هر لحظه ای که سخت می شود باید فکر کرد ، فکر کرد ، فکر کرد ، به این همه صدا، این همه نفس ، این همه سد ... به این همه آواز ِ در گلو ؛ "ما بهاری وسط پاییزیم ، عاشقانه های حلق آویزیم ، برگ زردیم و فرو می ریزیم ، من و تو دوباره بر می خیزیم ... "
پ.ن: اول نمی خواستم این عکس رو بذارم ، به خاطر وسعت غمش ، اما به خاطر وسعت زندگی که توش جریان داره گذاشتم ... منبع عکس رو ببینید.
....عاخ اگر می توانستم این همه احساس را بنویسم ... عاخ ....