خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

نوشته ای قدیمی وصف حال امروز

دارم فکر می کنم انگار نویسنده ی مجله ای یا روزنامه ای باشم ، باید عاخر هر ماه مطلبی حاضر کنم و چیزی بنویسم که خوشایند باشد. شاید هم اصلا کسی نخواندش ، شاید حتی مجله ی پر فروشی نباشد ، پس چرا نوشتن توی این مجله ی دور افتاده  ی کم فروش در من حس غرور ایجاد می کند و دوست دارم به همه بگویم که من فلان کار را کرده ام؟ مگر نه اینکه هر چیزی خودش به تنهایی باید بتواند جذاب باشد؟ مگر مشک آن نیست که خود ببوید؟ پس چرا من به همچون کار احمقانه ای افتخار می کنم؟ فکر نکنید دارم راجع به کسی حرف می زنم ها ، نه ، دقیقا دارم خودم را تصور می کنم در موقعیت یک نویسنده ی مجله ای کم فروش.


می خندد

انگار گم شده ،

 انگار جمجمه اش ترک برداشته ،

 هی به یاد می آورد ،

 و دوباره از بین ترک ها حافظه ی رنجورش سر می خورد و ناپدید می شود ،

 و او دوباره می گردد و می گردد ، بین کتاب ها ، بین لباس ها.


وقتی چیزی پیدا نکرد ، 

بی هدف می نشیند ، 

و حالت تهوع و اشک حالش را بدتر می کنند.


تا به حال چیز با ارزشی گم کرده ای؟

چیزی که بدون آن نشود؟

یا حتی آدم با ارزشی بین سال های در گذر،

گم کرده ای؟

آدمی که خوشایند باشد و آرامبخش؟

دقیقا همان حس.

همان حس سراغش می آید و

او سراسیمه باز دوباره می ایستد و می گردد.

با خودش می گوید ،

این بار حافظه ی بازیگوش را غل و زنجیر می کند ،

این بار به خودش سخت می گیرد ،

این بار طعمه ی زمان نمی شود ،

اما 

وقتی بین کتاب های خاک گرفته پیدایش کرد،

مهربانتر از هر مادری در آغوشش می کشد ، 

مگر می تواند خودش را دوست نداشته باشد؟

مگر می تواند حافظه و خاطرات و هدف هایش را نبخشد؟

مگر می شود با خود نا مهربان بود؟

اگر خودش با خود نامهربان باشد ، دیگران چه می کنند؟

کم تازیانه می زنند به خواسته ها و رویاهایش؟

کم نیشخند می زنند به حرف ها و نوشته هایش؟

پس باز دوباره مهربان می شود 

باز دوباره می خندد


...



رازها از تاریکی بیرون نمی‌آیند


 رازها بچه‌دار می‌شوند


 بچه‌ها سنگین و پرآرزو


 ناگهان می‌ایستی 


به دیگران می‌گویی کمرت گرفته است...