خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

می خندد

انگار گم شده ،

 انگار جمجمه اش ترک برداشته ،

 هی به یاد می آورد ،

 و دوباره از بین ترک ها حافظه ی رنجورش سر می خورد و ناپدید می شود ،

 و او دوباره می گردد و می گردد ، بین کتاب ها ، بین لباس ها.


وقتی چیزی پیدا نکرد ، 

بی هدف می نشیند ، 

و حالت تهوع و اشک حالش را بدتر می کنند.


تا به حال چیز با ارزشی گم کرده ای؟

چیزی که بدون آن نشود؟

یا حتی آدم با ارزشی بین سال های در گذر،

گم کرده ای؟

آدمی که خوشایند باشد و آرامبخش؟

دقیقا همان حس.

همان حس سراغش می آید و

او سراسیمه باز دوباره می ایستد و می گردد.

با خودش می گوید ،

این بار حافظه ی بازیگوش را غل و زنجیر می کند ،

این بار به خودش سخت می گیرد ،

این بار طعمه ی زمان نمی شود ،

اما 

وقتی بین کتاب های خاک گرفته پیدایش کرد،

مهربانتر از هر مادری در آغوشش می کشد ، 

مگر می تواند خودش را دوست نداشته باشد؟

مگر می تواند حافظه و خاطرات و هدف هایش را نبخشد؟

مگر می شود با خود نا مهربان بود؟

اگر خودش با خود نامهربان باشد ، دیگران چه می کنند؟

کم تازیانه می زنند به خواسته ها و رویاهایش؟

کم نیشخند می زنند به حرف ها و نوشته هایش؟

پس باز دوباره مهربان می شود 

باز دوباره می خندد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد