خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

سین







قانع شدم...اوهوم...قول می دم که دیگه قانع شده باشم!

 فقط بعضی واژه ها برام بی معنی شد!

قول میدم دیگه نوشته هام کسی رو اذیت نکنه...

بخوان خانه ام را باز هم!





خدا
برای یک سین
سرسام گرفته است
می‌خواهد
شب که شد
از خوشه‌ی *پروین
ستاره به امانت بگیرد
تا سر سال.
برای من هم سیگار آورده است
تا ساکت باشم
و به هر که پرسید
بگویم

خدا بزرگ است.




پ.ن

برای من هم سیگار آورده است به عنوان عیدی...پیش خودمان بماند!



آخر سالی!






کم کم که می گذرد زمان نه تنها چیزی را درست نمی کند...همه چیز بدتر هم می شود...اصلا چه کسی گفته زمان حلال مشکلات است؟

 

کم کم بعد از آن "سر گشتگی" می آید...مشکل می آید...دلتنگی...

 

شاید هم هیچ کدامشان...

 

حتی اگر هیچ کدامشان هم نباشد...حتی اگر محکم باشی...حتی اگر منطقی ترین انسان دنیا هم باشی... جایی حتما پیدا می شود که "صدا"یی اشکت را در می آورد...

و همان جاست که می بینی این تویی!تویی که سعی کرده ای فرار کنی...

 

اصلا جور دیگری نگاه می کنیم:فرار نکرده ای ...مانده ای...جنگیده ای...و سر افرازانه شکست خورده ای!

و خیلی عادی همه چیز را رد کرده ای...همه چیز خوب شده است...انسان های تازه ای را می شناسی...خوب زندگی می کنی...خوب فکر می کنی...مثبت اندیش شده ای...

ولی باز هم یک آهنگ قدیمی تمام کاسه کوزه ها را له می کند!یک آهنگ که مدام اسم ِتو را صدا می کند!

 

اصلا یک جور ِ بهتر...

همه چیز رد شده...نسبت به هیچ آهنگی هم عکس العمل نشان نداده ای...حتی نسبت به هیچ صدایی یا عکسی...تمام مرحله ها را آبرومندانه گذرانده ای!پیروز ِ میدانی تا این جا!دوام آورده ای!

بعد یک روز ،ناگهان، در آینده ای دور، یک شب که دلت گرفته،یک شب که از کسانی که داری دلخوری...دلت می خواهد برگردی به روزهایی که نازت همیشه خریدار داشت!

 

 

این بهترین وجهش است...پس سعی نکن بگذری...لااقل آرام عبور کن...تا دلتنگ تر نشوی...ناگهان نرو!

 

نیلوفر؛آخرین روزهای سال 88.

 

پ.ن

دوست داشتم برای سال جدید کلی فکر کنم...ولی الان ترجیح می دم این آخر سالی رو بگیرم بخوابم!

پ.ن

دلم از این گوی های برفی می خواد...از اینا که تکونشون میدی توشون برف میاد!



این روزها حتی شعرهایم مرا اذیت می کنند...

این روزها فقط می توانم بشنوم...حرفی ندارم...

فقط گوش شده ام...



شما هم کمی بشنوید:


دانلود کنید




تو گفتی من به غیر از دیگرانم، تو گفتی من به غیر از دیگرانم
چونینم، در وفا داری چونانم
تو غیر از دیگران
تو غیر از دیگران، بودی که امروز، نه میدانی، نه میپرسی نشانم...




بفرمایید!




دوست دارم این شعر رو ...خیلی یعنی ها :



بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخند‌های ما

 

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما  

 

بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما 

 

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما 

 

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما  

 

 شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن
که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما 

 

نمی‌دانم کجایی یا که‌ای! آنقدر می‌دانم
که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما  

 

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آینده‌های ما  

 

 

 شادروان قیصر امین پور



پ.ن :عیدت مبارک



۱۳۸۹




دلا مژده دادی که این بی قراری نشان بهار است...


دانلود کنید(یه عیدی از طرف منه:پی)



داره بهار میشه...عید میشه...هممون حتما تو این سالی که گذشت شادی ها و غم هایی داشتیم...شاید خیلی هامون زندگیمون عوض شد...شاید هم خیلی ها زندگیشون بهتر که نشد هیچ؛بدتر هم شد...و شاید خیلی هامون تازه فهمیدیم که چجوری باید زندگی کنیم...یا تصمیم های جدی برای زندگیمون گرفتیم...اما من همیشه نزدیک عید که میشه یه رسم دارم...از کسایی که دوسشون دارم می خوام بگن چه آرزویی دارن؟...تا سر سفره ی هفت سین که برام قداست ِ خاصی داره از خدا بخوام آرزوشونو برآورده کنه...


شما چه آرزویی دارید برای سال 1389؟



پ.ن

اگه خواستین می تونین خصوصی بگین


پ.ن

بیا ای نسیم ِآرزو... برای دلم قصه بگو...



ماهی عید




عجیب می لرزم...ساعت حدود دو نیمه شب است... دلشوره دارم...از خواب می پرم...احساس می کنم کاری دارم...دیرم شده...تمام بدنم می لرزد...بلند می شوم می ایستم...فکر می کنم...سعی می کنم تمرکز کنم...یادم می آید خواب دیده ام...خواب دیده ام تمام بدنم زخمی است...و خون...خواب بدی بود...هرکار می کردم خونش بند نمی آمد...

صورتم پر از اشک شده...کی گریه کردم؟

روی تخت می نشینم...سعی می کنم به یاد بیاورم چرا این قدر غمگینم...

از اتاق بیرون می روم...باران می آید...

در بالکن را باز می کنم...سرم را بیرون می گیرم ...  خیس می شوم...باران می آید...

یادم می آید خواب ِ زخمی که از آن خون می آید باطل است...آرام می گیرم کمی...هنوز هم باران می آید...

خوابم نمی برد...موبایلم را بر می دارم...کمی کانتکت هایش را زیر و رو می کنم...کمی عکس هایم را نگاه می کنم...


آهنگ مورد علاقه ام را می گذارم...


توی بالکن نشسته ام...و به این فکر می کنم که فردا ماهی بخرم برای سفره ی عید...یک ماهی قرمز ِ قرمز....شاید هم دوتا...



پ.ن

نداری خبر از لاله ها...پریشانی ِ آلاله ها...



من مَردم!





نزدیک می شم وقتی حواست نیست..

اونقد که مرزی جز لباست نیست

از پشت سر چشماتو می گیرم ..

بگو کی ام!!؟ ... وگرنه می میرم..

نه نفسی دارم .. نه احساسی

تو دیگه دستامو نمی شناسی..








پ.ن

تو منو می شناسی!

پ.ن

این چند هفته به هزار دلیل ِ گفته و نگفته برام اندازه ی چند سال گذشت!

پ.ن

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد ِ بی دردی علاجش آتش است





با "ماه بانو" جمله بساز...



"ماه بانوی تو" دلش برایت تنگ شده

"ماه بانوی تو" خیلی غمگین است

"ماه بانوی تو" خوابش نمی برد

"ماه بانوی تو" عاشق رنگ آبی شده نمی داند چرا؟

"ماه بانوی تو" سر در گم است،گیج است

"ماه بانوی تو"خسته است

"ماه بانوی تو" گاهی دلش آن قدر می گیرد که...

"ماه بانوی تو" دوست دارد شاد باشد

"ماه بانوی تو" خیلی دوست دارد شاد باشد

"ماه بانوی تو" دلش برای این عشق احمقانه تنگ نشده

"ماه بانوی تو" دلش دقیقا برای تو تنگ شده

"ماه بانوی تو" دیشب خیلی شاد شد

"ماه بانوی تو" درک می کند همه چیز را

"ماه بانوی تو" یک آدم احساسی ِ لعنتی است

"ماه بانوی تو" واقعا از اینکه احساساتی است متنفر است

"ماه بانوی تو" یک رمان نیمه تمام است

"ماه بانوی تو" چند وقتی است عوض شده

"ماه بانوی تو" دیگر غر نمی زند

"ماه بانوی تو" خیلی وقت است نازی ندارد که کسی بکشدش!

"ماه بانوی تو" تصمیم دارد برود

"ماه بانوی تو" خیلی وقت است عوض شده

"ماه بانوی تو" عوض شده؟

          ولی

                     ماه بانوی ِ تو ،ماه بانوی ِ لعنتی ِ تو ؛هنوز ته دلش کمی احساس خوشبختی می کند...


پ.ن

ماه بانو!

پ.ن

دلم النگو می خواهد!


نام من را به یاد داری؟




من.ساری.اسفند 88




من ترسیده بودم...

همه چیز را فراموش کرده بودم...

نام ِخودم را...تمام شعرهایم را...

 

من ترسیده بودم...

گوشه ای نشسته بودم

و فکر می کردم

 

من ترسیده بودم

گم شده بودم...و به این فکر می کردم که نامم را از که بپرسم

 

من خسته بودم

از این همه نگرانی و بی خوابی خسته بودم

و فکر می کردم که چقدر مانده تا دست های مرا ببینی...

 

من گریه بودم...اشک بودم...خسته بودم...

 باور نمی کردم که همه چیز تمام شده...

و هی  سرم را به دیوار می کوبیدم تا شاید نامم را به یاد آورم...

 

من منتظر بودم...

می دانستم کسی قرار است از این فاصله ها بیاید...

 

من چشم هایم را با یک روبان مشکی بسته بودم...

ترسیده بودم کسی بیاید و  قبل از تو عاشقش شوم...

 

من روبان مشکی را برداشته بودم...و نمی دانستم برای چه گریه می کنم...

 

اشک بودم...خسته بودم...

من ترسیده بودم...

 چشم بسته عاشق تو شده بودم...و باورم نمی شد...

 

من می دانستم دست هایم را دوست نداری...

اما هیچ وقت این قدر برایت غریبه نبودم...

 

من ترسیده بودم...و هرچه فکر می کردم نامم  را به یاد نمی آوردم...

روزی زیباترین اسم بودم...در قلبت.... فقط یادم می آید چهارحرفی  بودم...

 

نام ِ من چه بود؟

 


نیلوفر.اسفند 88