خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

.








غمگین چنان پیرزنی

که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد

پسرش نیست ...






پ.ن:

این شعر یکی از زیباترین شعرهاییست که خوندم.

هزار بار هم اگر این عکس و شعر رو ببینم خسته نمیشم.



تصنیف




شیرینی ِ لبان تو فرهادی آورد


دلخواهی آن قدر


که غمت شادی آورد




آخر شب



برعکس ِچهار یا پنج سال ِپیش،

این روزها آرزو زیاد دارم.

قدیم ها هم داشتم،

ولی این روزها مثل یک آتش فشانم،

گاهی تا مرز انفجار می رسم.

گاهی این قدر پیش می روم که،

انگار چند لحظه بعد میمیرم.

و این تنها تفاوتم با این همه سالیست که گذشت.


تنهایی ها روز به روز بیشتر می شوند.

تنهایی تنها چیزیست که پایانی ندارد.

هیچ وقت تمام نمی شود.


فکر می کنم

بعضی انسان ها وقتی به دنیا می آیند

نوعی حس تنهایی توی وجودشان هست.

و هیچ وقت این حس تغییری نمی کند

حتی اگر سال های سال بگذرد از زمان تولدشان

حتی اگر بهترین آدم های دنیا همدمشان باشند.

همیشه تنهایند.

و اشتباه اکثرشان این است که سعی می کنند این تنهایی را پر کنند.

نه

باید قبولش کرد.

باید تنهایی را مثل یک عشق قدیمی به آغوش کشید.

باید دوستش داشت.


نیلوفر.

تیر 91.


پ.ن:

یک چرت و پرت گویی آخر شب بود


دست هایم..




دلم مثل همیشه گرفته است.



به دست هایم نگاه که می کنم

 احساس می کنم فقط آن ها هستند که نشان می دهند چقدر پیر شده ام

فقط دست هایم هستند که می شود از حرکاتشان فهمید چه حسی دارم.


همیشه می گویند:" چشم هایت ،غمگین که هستی 

خیلی حس و حالت را نشان می دهد." ،

ولی 

وقتی غمگینم

کسی دست هایم را نگرفته

کسی لمسشان نکرده 

تا بفهمد چقدر حرف دارند

بفهمد نگاه در مقابل لرزش های دست که چیزی نیست ،

بفهمد چقدر شکسته می شوم گاهی وقت ها.


همه اش هم تقصیر باقی آدم ها نیست،

خودم هم سخت شده ام.

خودم هم دیگر نمی گذارم کسی نزدیکم شود.

نمی گذارم بیاید

دست هایم را بگیرد 

بپرسد:" چه شده؟"

یا بگوید :"چیزی نیست."

بگوید:" حل می شود."


خودم هم این قدر سخت شده ام 

که نمی توانم قبول کنم

دست هایی را که به سویم دراز می شوند.


شاید هم این غرور لعنتی اجازه نمی دهد.

نمی دانم.


بیا.

گاهی به جای نگاه کردن به هم،

دست های هم را بگیریم.

چشم هایمان را ببندیم.


بیا.

گاهی به جای حرف زدن با هم،

دست های هم را بگیریم.

به هم فکر کنیم.


بیا دست های من را بگیر.



نیلوفر.

تیر 91.



پ.ن:

چقدر زود زیر نوشته هایم مهر نود و یک خورد.


پ.ن:

امروز هم یکی از همان بسیار روزهاییست که دارم فکر می کنم باید بنویسم. به خودم فکر می کنم به زندگی ام و به اینکه نباید حس نوشتنم را از دست بدهم. نباید مثل  آدم های  اطرافم فراموش کنم که بلد بودم بنویسم.باید نگهش دارم.هرچقدر هم سرم شلوغ و دلم بی حوصله باشد.


گاهی این فکر فقط آزارم می دهد و گاهی فقط غمگینم می کند و بازهم چیزی نمی نویسم. حتی دریغ از یک کلمه.