خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

...

آی....به یه نفر یه عالمه خاطره بدهکاااااااااااارم...

گمشده

شعری رو که مینویسم...مال کتاب عشق حلزونی از صبا دارابیان هست...واقعا بهش برای این شعر قشنگ تبریک میگم...کاش من این شعر رو سروده بودم...اما خدا رو شکر که کسی بالاخره این شعر رو نوشته...خدا رو شکر!

من گم شده ام

شاید هم عروسکم را گم کرده ام.

پلیس سر چهارراه هم هیچ کاری از دستش بر نمی آید.

یادم باشد وقتی پیدا شدم از تو بپرسم که تو دست مرا

رهاکردی یا من دست تورا

یا اصلا حواسمان نبود و هر دو رها شدیم.

من می ترسم و به جز در آغوش تو محال است قطره ای

اشک بریزم.

مردم نا سزا می گویند و من سکوت می کنم.چقدر دلم

 

می خواهد فریاد بزنم:

 

آهای !من خودم به تنهایی،دنیایی هستم برای او که دنیای من است.

 

راستی آیا باور کنم؟

حرف خودم را می گویم دنیای من.

چه میگویم،

با که حرف می زنم،

تو که نیستی جوابم را بدهی.

شنبه روز خوبی نیست.

با اینکه همسایه ی یکشنبه است.

ولی انگار بیشتر با جمعه خویشاوند است.

یکشنبه ی خوب با چه ذوقی دارد می آید اما....

من گم شده ام و نمی دانم تو کجایی که مرا بغل کنی

در این شهر شلوغ.

قول بده وقتی پیدا شدم دستم را محکم بگیری.

امروز من...

سلام...

امروز داشتم فکر می کردم که چی می تونم بنویسم...

اما چیز خاصی نبود...یعنی خیلی چیزها هست...اما خیلی چیزا رو نمیشه گفت...نمیشه دیگه...داشتم فکر میکردم که من همیشه دلتنگم اما نمیشه همیشه از دلتنگی ها نوشت...نمیشه همیشه کسایی رو که دوس داری با نوشته هات ناراحت کنی...

گاهی شاد نوشتن ...گاهی شاد بودن، بد نیست...نمیشه همیشه نا امید بود...

این طوری کسایی رو که دوس داری خواسته و ناخواسته از دست میدی...و آخرش خودت می مونی و یه عالمه دل تنگی...پس می نویسم...گاه گاهی.... 

گاه شاد و ...گاهی غمگین...

اما همیشه امیدوار... 

همیشه امیدوار به شروعی دوباره...دوباره ای دست یافتنی... 

 

خب از امروز بگم...واقعیت اینه که روز مزخرفی بود...یعنی بد ...به معنای حقیقی کلمه. 

با یه کم چاشنی دعوا حتی...و جیغ صدالبته! 

و هوای گرم... 

اما بازم تنها چیزی که حالمو جا آورد یه کم رانندگی و سرعت بود...و حس نزدیک شدن به مرگ. 

و یه فیلم..."ماجرای عجیب بنجامین باتن"...که عالی بود... 

محشر بود... 

لذت بردم و تحسینش کردم... 

یه مجموعه بود از اعتقاداتی که من همیشه درباره ی عشق داشتم... 

و آخر فیلم که گریه کردم...گریه کردم برای زنی که عاشق مردی بود...مردی که برخلاف همه ی انسان ها از پیری به سمت کودکی در جریان بود... 

این دوتا در میانه ی زندگی همو شناختن...زمانی که من احساس کردم هر دو بالغ شدن... 

حتی برای عشق ورزیدن...  

احساسی که این فیلم به من میداد...قابل توصیف نبود...فقط همین فک کنم کافیه که نمودی از تمام اعتقاداتم رو دیدم.  

نمودی از این که هیچ عشقی محال نیست... 

و چقدر قشنگ بود... 

   

 امرزو من توی این شهر شلوغ چقدر ساده بود! 

   

 

نیلوفر.تیر 88

بی خیال:)

سلام...

 گوربابای همه ی دنیا و همه ی آینده های نیامده!!!

به درک که آینده ای نیست...من شادم...ما شادیم...

به درک ...

                                                                                  نیلوفر،یک دل به دریا زده

 

 

سرازیری دنیا را طی میکنم...

با همه ی خطر هایی که در کمینند...

ممکن است در گذر از این پیچ متلاشی شوم.

ممکن است پیچ بعدی...شاید هم بعدی...

اما باکی نیست...

که می ارزد به همه ی این ها ...

می ارزد به پاشیده شدن مغزم ...!

در تصادف با روزگار.

می ارزد به از دست دادن تمام اندامم...

در رسیدن به لحظات با تو بودن.

می ارزد به نا بینا شدن...

اما حس کردن تو.

می ارزد به لمس شدن تمام بدنم...

اما لحظه ای بودن با تو.

نمی ارزد؟

میدانی که می ارزد... 

 نیلوفر.تیر 88

امروز..و شاید هیچ روز دیگری

.

.

.

شتابان به روز های در حال گذر می نگرم...

به روزهایی که زمانی طعم آشنایی داشتند...

به روزهایی که زمانی پر از آرزو بودند...

اما

دیگر نه آرزویی مانده است...نه روزی که بگذرد...

همه چیز همین لحظه است.

حال زمانیست که مرا به سوی خود می خواند...

می دانم دیگر آینده ای نیست...

می دانی.

می دانم دلتنگی بد دردیست...

می دانی.

هر دو می دانیم...اما روزها می گذرند.

وگریزی نیست...

انگار قرن هاست که از زمان جا مانده ام...

شاید هم زمان ایستاد جایی و من نفهمیدم...

انگار قرن ها گذشت...

انگار گذشت...

پس چرا من نفهمیدم...

می دانم...می دانم...دلتنگی بد دردیست.

اما نمی دانم کجا بود که من را رها کردی...

نمی دانم...شاید  من گم شدم...شاید هم تو.

می دانی کجا جا مانده ام؟

 

 

نیلوفر .تیر 88

یه روز نه چندان خوب...پر از فکر و فکرو فکر...

"آ" جهانی می شود!

اولین روز تو خونمو با یه ماجرای طنز شروع میکنم...شاید روزای خوبش تداوم داشته باشن...شاید روزای خوبش بیشتر بشن...می دونم همیشه روزای سخت هم هستن می دونم شادی کنارش غمه...می دونم

...............................

حدود یک ماه پیش یکی از فامیلامون مریض شد...بعد از اینکه بردنش بیمارستان ...معلوم شد سرطان خون داره...همه چی پر از غم و غصه بود...خانم" الف" که مریض شد خیلی ناراحت بودم...آخه اون مارو بزرگ کرده بود...وقتی تازه اومده بودیم مشهد همیشه مراقبمون بود...میومد مدرسه دنبال منو شقایق...خیلی دوسش داشتم...

کم کم با معلوم شدن شدت بیماریش اقوامش اومدن دیدنش...از بین این همه آدم یه مادر و دختر تشریف آوردن...که میشن زن برادر و برادرزاده ی خانم "الف".

این دو تا، دوتا موجود دوست داشتنین...

زندگی خانوادگی جالبی نداشتن...مادره 13 سالگی عروس شده...شده زن دوم برادر خانم "الف"که سنش خیلی بالا بوده...و دختره که اسمش خانم "آ" هست...سه بار ازدواج کرده...دوتا بچه داره که هیچ وقت نمیبینشون...

اما سوژه ی من همین "آ"هست...

طی صحبت ها یی که با مامان داشته...می دونم که از بعد از عید 8 بار موهاشو رنگ کرده..و الان تقریبا کچله...موی مصنوعی میذاره...ابروهاشو به طرز فجیعی تاتو کرده...آرایش میکنه در حد بوندسلیگا...مانتو نمی پوشه ...تقریبا با کت شلوار همیشه میاد بیرون...

و حالا که اومده بود مشهد می خواست بره خط چشم تاتو کنه و خط لب!

البته باید ذکر کنم که شاید خیلی آرایشش غلیظ باشه اما چشماش خیلی قشنگن...خیلی وسیع...اولین بار که دیدمش همش چشماشو نگاه می کردم که به نظرم تنها زیبایی طبیعی صورتش بود و واقعا زیبا بودن...

چشمتون روز بد نبینه...دیشب این خانم "آ"تشریف برده بودن آرایشگاه تا خط چشم بکارن...

حدود 4 ساعت از رفتنشون که گذشته بود...زنگ زدن که بیاین دنبالم که کور شدم!

پسر خانم "الف"هم که هنوز مجرده و با مامان مریضش زندگی میکنه سراسیمه رفت تا این مهمون کور رو بیارن خونه!و ما همه منتظر که چی شده!

وقتی "آ"رسید سراسیمه و جیغ کشون اومد تو...مامان دخترت کووووووووور شد...ماااااادر....مااااامان...و توی همین گیر و دار مامان من هم از خنده مرده بود...باید بودین و میدیدین که چجوری حرف میزد...د راین جا باید تاکید کنم ایشون به طرز فجیعی لهجه ی کرمانی دارن!

و نکته ی جالب اینه که از شدت گرما روسری و مانتوشو کند جلوی پسر خانم "الف". با تاپ دور اتاق می چرخید...و در یه حرکت سریع موهای مصنوعیشو هم برداشت(از این پشت موهای مصنوعی بود)...پسر خانم "الف"چشماش در اومده بود از حدقه و یه دفعه گفت...حالا چرا موهاتو می کنی؟!که مامان من دیگه از خنده غش کرد!

البته از وضع چشماش که بگم...دور تا دورشون سیاه بود...چشمای به اون قشنگی شده بودن دوتا دایره ی سیاه ...و من حسرت می خوردم که چجوری چشمای به اون درشتی رو خراب کرده...

از قضا وقتی که خانم آرایشگر گرامی تاتو میکردن حسابی گند زدن...و اونم وسط کار گفته که دیگه نمی خواد ادامه بدن!

به خانم ها توصیه میکنم که خط چشم کشیدن رو یاد بگیرن تا از این بلاها سرشون نیاد!

خلاصه "آ"نشسته بود کنار مامانش و ناله میکرد...

به قول مامانم از وقتی "آ"و مامانش اومدن حتی اشتهای خانم "الف "دوبرابر شده!حتی خانم "الف"زیر سرم ریسه می رفت...اون قدر خندید که به سرفه افتاد و مامان رفت کمکش...

مثل اینکه امروز هم خانم"آ"با عینک آفتابی تو خونه بودن...که مامان رفته بود دیدنش...مامان می گفت که گفته دیگه دختراتو نیاری ها...من دیگه خیلی زشت شدم..و زده زیر گریه...دوباره مامان خندش گرفته بود..اماخودشو کنترل کرده تا نخنده!

خب امیدوارم چشمای قشنگش دوباره مثل قبل بشن...تا من بازم از دیدنشون لذت ببرم:)

باتشکر از خانم ها: "الف"،"آ"،مامانم،مامانِ خانم "آ".

و آفایان:پسر ِخانم "الف".

سایر بازیگران:خودم،آرایشگرِ تحت تعقیب.

نیلوفر.

اولین روز تو خونه ی خودم:)

سلام ... 

بعد از کلی مشکل بالاخره تونستم امروز خونمو بسازم:) 

امروز بیست و چهارم تیر ِ سال یک هزارو سیصد و هشتاد هشت... 

ساعت 12:42 بعد از ظهر... 

تازه رسیدم...