خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

عطر تن ...




امروز همه ی خیابونا رو گز کردم...خیلی چیزا بود که باید می خریدم...از طرفی دوستم هم یه عطر مردونه میخواست برای هدیه دادن...این شاید دومین باری بود که داشتم عطرای مردونه رو بو می کردم و چقدر دوست داشتم بوی ِ بعضی هاشون رو...دفعه ی قبل یه بوی سرد رو انتخاب کردم...میگفتن برای هوای ِ گرم بوی سرد بهتره...اما این دفعه بوهای گرم رو انتخاب کردیم...هنوزم سر انگشتام یه بوی خوش میده...بی اختیار همش انگشتام رو بو می کنم...کاش لااقل اسم عطر رو می پرسیدم...ولی مطمئنم یادم نمی موند...

 

بچه که بودم، استاد موسیقیم یه مرد ِ جوون بود...یه عطر می زد که همیشه از بوش لذت می بردم...اون موقع یه دختر بچه ی خجالتی بودم و نمی تونستم ازش بپرسم که اسم عطرتون چیه؟...یا بگم: چه عطر خوش بویی!...ولی اگه دوباره ببینمش حتما این رو بهش می گم...و میگم که حتی تا همین امروز هم بوی یه عطر این قدر منو مست نکرده...

شایدم این عطر مخصوص ِ اون بود....با وجود اینکه همیشه آهنگام رو نصفه نیمه می زدم و دعوام می کرد... ولی به خاطر بوی ِ همیشگی ِ عطرش دوسش داشتم...

از آدمایی با عطرهای ِ ماندگار خوشم میاد...

میگن هر عطری روی تن ِآدمای مختلف بو های متفاوت داره... میگن وای به روزی که به عطر ِ تن ِ کسی عادت کنی...اما یه چیز ِ دیگه هم می گن:میگن هدیه دادن ِ عطر" دوری" میاره...فک کنم واقعا دوری میاره...حتی اگه نیاره هم دیگه به کسی عطر هدیه نمی دم...هیچ وقت...


نیلوفر.فروردین 89





پ.ن

این را هم بخوانید





پ.ن

مهمانی ست

که همیشه بی خبر می آید،

و نمی دانی چند روز می ماند

غم




پ.ن

این روزها سخت می گذرند





پ.ن

کفایت می کرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه یی که آویشن را می سرود
و آویشن حرمت چشمان تو بود.
نبود؟





پ.ن
دل است دیگر،گاهی وقتها هوس غافلگیری می کند!هوس بهت و ذوقمرگی با هم!هوس خنده های از ته دل!
هوس ِ ...
دل است دیگر!دل است لامصب...





ساده!





ساده ...


ساده میگویم
دوستت دارم
بی آنکه هراس داشته باشم از نگاه های گریزانت
ساده میگویم
دوستت دارم
بی آنکه دلم بلرزد از انبوه سکوتت !
ساده میگویم
دوستت دارم
تو ...
دوستم نداشتی هم ، نداشته باش
من ...
به آن اندازه ای که تو باید دوستم میداشتی و نداشتی ، دوستت دارم
ساده میگویم

دوستت دارم




پ.ن:گلایه نیست ...فقط یک شعر قشنگ است...جایی خواندمش!










و الله بزرگ تر از این حرفاست!



الان ساعت یازده شبه...یعنی یازده و یک دقیقه دقیقا...

فقط می تونم بگم خدایا شکرت...

ساعت تقریبا شش بعد از ظهر بود که زدم به یه مرد...بلوار ِجانباز...سرعتم زیاد بود....و من نمی دونم چطوری خدا رو شکر کنم...چون الان صحیح و سالمه...خدایا با وجود اینکه اون لحظه خیلی حس کردم تنهام ولی لااقل تو یکی همیشه هستی تا بهت تکیه کنم...

جانباز یه خیابونه که میرسه به بزرگراه و سرعت معمولا توش زیاده...منم تو لاین سرعت بودم...یه دفعه دیدم یه نفر از پشتِ  یه ماشین بزرگ اومد جلوم و پشت به طرفی که ماشینا میان  بی حرکت وسط خیابون وایساد!! دستم رو گذاشتم رو بوق و پام رو روی ترمز...ولی بازم قبل از رسیدن بهش نتونستم ترمز کنم...و خورد به ماشین... افتاد جلوم...تنها کاری که کردم این بود که دستم رو گذاشتم جلوی دهنم...حتی نتونستم جیغ بکشم...نمی دونم چجوری پیاده شدم...ولی وقتی دیدمش خیلی ترسیده بود...خیلی زیاد...چشماش طوری بود که حتی نتونستم بگم چرا وسط خیابون وایسادی؟ بعد مردم ریختن و نشوندنش رو جدول...چیزیش نشده بود...فقط یه کم دستش کبود بود...ماشینو بردم کنار خیابون...چهار ستون بدنم می لرزید...بهش گفتم سوارشه ببرمش بیمارستان فارابی...مردم هی می گفتن که این مشکل داره...اولش نمی فهمیدم چی می گن...بعدش یکی از مردایی که معلوم بود پسره رو می شناسه بهم گفت که پسره مشکل روانی داره...تازه فهمیدم چرا اون طوری وسط بلوار وایساده...نمی دونستم چی کار کنم...گفت لااقل می خوای ببریش بیمارستان یکی از فامیلاشم ببر...خونشون نزدیک بود...سوارش کردیم و رفتیم طرف خونشون...معلوم بود وضعشون خوب نیست...مثه اینکه فقط یه مادر ِ پیر  داشت...مادرش رو که دیدیم اون آقایی که باهامون بود براش توضیح داد که چی شده...بعد از پسرش پرسید:مادر سعید جان چیزیت شده؟

سعید هم گفت: نه چیزیم نشده...مادرش گفت :مگه نگفتم نری اون طرفا...سرش رو انداخت پایین...من هم هرچی اصرار کردم نیومدن بریم بیمارستان...خیلی اصرار کردم...می ترسیدم خونریزی داخلی چیزی داشته باشه...اما قبول نکردن...شماره تلفنم رو دادم...و برگشتم...خیلی نگران بودم...نمی دونم چی بود که باعث می شد بلرزم...ترس نبود...یاد هم گرفتم تو این موقعیتا گریه نکنم و محکم باشم...پسره خیلی معصوم اومد به نظرم...با اینکه سنش هم زیاد بود اما مثه بچه ها بود...خیلی دلم گرفت...نمی دونم از چی؟

 

یه ساعت بعد دوباره با بابا رفتیم ببینیم حالش خوبه یا نه؟ که خدا رو شکر خوب ِ خوب بود...فردا هم باز قراره بریم بهش سر بزنیم...می خوایم شیرینی هم براشون ببریم...

خدایا امروز نجاتم دادی....

اگه پشت سرم یه ماشین دیگه بود وقتی ترمز می کردم ، مطمئنا هم اون هم خودمون الان دیگه نبودیم...اگه نمی دیدمش و حواسم نبود...اگه نمی تونستم زود ترمز بگیرم...و هزار اما و اگر دیگه...

فقط خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت...

خوشحالم که خدایی هست که بشه پیشش دعا کرد...

خوشحالم که خدایی هست که بشه ازش محبت و توجه و تکیه گاه خواست...

خدایی که همیشه هست...



پ.ن:

دنبال بازیچه ی گم شده ای

 تمام سوراخ سنبه های خانه را گشته ام

 نیست

 گویا من بزرگ شده ام مادر

 باورمی کنی؟

.

.




 پ.ن:

 

من؛

 

نفس عمیق!

 

 ..کمی مکث از سر دلتنگی و باز

 

دنبال باقی روز دویدن

 

 

من؛

 

نگاه به کوچکی ِ دست هایم و

 

آنها را به شکل مشت

 

 در جیب فرو بردن

 

 

من؛

 

در کوتاهی راه ِبین ِ

 

کوه ها و آدم ها رفتن و برگشتن

 

 

 

- و لبخندکی از سر یاس

 

روی لب های تنهایی -

 

 

من؛

 

راه حل ساده ای که هیچوقت

 

تا پایان وقت قانونی آزمون

 

به ذهنت نمی رسد

 

 


پ.ن:دلم یه خواب طولانی می خواد




پ.ن

صدای گم شده در بادم را

 انتظار پاسخی نیست

 نگران نباش.

 به هر چه که هست خو کرده ام و از هر چه که نیست

 بی نیازم.



پ ن ها از اینجا ست!

موهای من





تاب تاب عباسی

خدا منو نندازی...






نیلو

...


دارم فکر می کنم

می دانی...موضوع این است که من گاهی بیش از حد فکر می کنم...

اصولا آدم ِ خیلی خوشحالی هم نیستم...

ولی این روزها بیشتر از همیشه حساسم...اما خدا را شکر کسی "نازکِش" نیست...بد عادت نمی شوم...دوباره می شوم همان نیلویی که بودم...ناراحت هم یاد گرفته ام که نشوم...این روزها گرفته ام...یعنی الان چند ماهیست که دلگیرم...و نمی دانم چه مرگم است...این قدر سر در گمم...این قدر تناقض در وجودم هست که از همه چیز خسته شده ام...شده خسته شده باشی؟...روحت خسته باشد؟ شده ندانی چه خاکی به سر ِ احساسات و دنیایت بریزی؟ شده واقعا احساس کنی داری دیوانه می شوی؟ حتی علائمش را ببینی؟ شده ترسیده باشی از اینکه داری دیوانه می شوی؟!

گاهی درروز بیشتر از صد بار دوست دارم وبلاگم را آپ کنم...هر چیزی را که می شنوم..هر چیزی را که می خوانم دوست دارم بنویسم...به نظرم همه جالب می آیند....اما وقتی به خانه بر می گردم...به اتاقی که دیگر خیلی انس گرفته ام به در و دیوارش...آخرش غمگین می نویسم...آخرِ همه ی نوشته هایم غمی هست که نمی دانم از کجا می آید...و این مرا درگیر می کند...حتی بیشتر، شعرهایی را دوست دارم که غمبارند...

همیشه بچه تر که بودم شعرهای فریدون رادوست داشتم...و سهراب...اما فریدون قهرمان ِ زندگیم بود...آهنگی که در نوشته هایش دارد یک جور شادی می بخشد...شبیه ِ ترانه می نویسد...ولی چند سالیست که نمی توانم نوسته هایش را تحمل کنم...فقط سپید می خوانم...سپید می نویسم...سپید دوست دارم...به نظرم سپید می تواند بیشتر مرا به چیزی که می خواهم برساند...و امروز فکر می کنم سپید غمناک است...

چند وقتیست که رمان های ایرانی را بیشتر می خوانم...یعنی خیلی بیشتر...به نظرم باعث می شوند که از زمان و مکان خارج شوم...و روزهایی بوده که همین رمان ها مرا نجات داده اند...مرا از فکر و خیال و نگرانی و دلشوره نجات داده اند...بعضی داستان ها طوری هستند که می شود در آن ها غرق شد....می شود رفت به دنیایی که همه چیزآسان است...امید هست...می توان رسید به جایی که انتظار پایان می یابد...و برای دانستن ِ سرنوشت ِ قهرمان ِ  داستان ،کافیست یک شب تا صبح بیدار بمانی و کتاب را تمام کنی فقط!

این روزها بیشتر سعی می کنم سرم را شلوغ کنم...روبیک یاد گرفته ام...کلاس ورزش می روم...سعی می کنم شاد باشم...سعی می کنم با دوستانم خوشحال باشم...اما هیچ کدام از ته ِ دل نیست!اصلا این دل ِ لعنتی چه مرگش هست؟اصلا چرا این دلی را که هیچ کس ندیده این قدر جدی می گیریم؟!

نصیحت نمی خواهم...نمی خواهم راه حلی بیابم...فقط بگویید من چه مرگم است؟!همین!


پ.ن

شاید این یکی از بلند ترین نوشته های بلاگم بود!

اوهوم!




امروز برای اولین بار بود که به این فکر کردم که نوشته هامو چاپ کنم...


باید میومدم و این جا می نوشتم...تا یادم نره...


خیلی احتیاج به رویایی برای برآورده کردن داشتم...و این رویا به اندازه ی کافی برای من جالب و دوست داشتنیه...رویاییه که می تونم یه واقعیت تبدیلش کنم...شاید زیاد طول بکشه ...اما زمانی میرسه که کتابم خونده می شه!



اسمش رو هم انتخاب کردم!




نظرات رو تایید خواهم کرد ان شاالله!



پ.ن

عکس خیلی هم بی ربط نیست!!!




عاشقانه های آرام...


مجموعه ای از بهترین شعرها (یا قسمت هایی از شعرها)یی که در چند ماه اخیر خوندم...نمی دونم از کی هستن...

 


 

اذیتم نکن
تیرم خطا نمی‌رود
به انگشت‌های کشیده‌ام
پلیس مشکوک نمی‌شود
آرام مدادم را پشت گوش می‌گذارم
زیر لب آواز می‌خوانم
راستی !
چه کسی می‌فهمد
زنی
در شعری بی‌وزن
تو را
از پا در آورده!

 

***

 

این روزها برایم حکم آورده اند از خود شخص خدا
که عاشقی عاقبت خوشی دارد برای من


***

 

دستم به آسمان نمی رسد اما
دست تو را که می گیرم
چند ستاره در مشت من است

 

***


شکوفه های درختان سیب
کلاغ داده اند
و من
به جای سیب سرخ
کلاغ سیاهی را پرنکنده می خورم.
شیرین نیست
اما،
از درخت سیب چیدمش.

 

***

 

می‌آیی فرار کنیم؟
-
اگر باران بیاید
-
نه، هزار سال است که نیامده
و حالا حالاها که بیاید
چشم‌هایت را روی هم بگذار
و دست‌ها را روی دلت
هروقت صدای جیرجیرک‌ها بلند شد
پرواز می‌کنیم
باور کن


***

حوصله کن
عاقبت بزرگ می شویم
از این خانه ی هزار پنجره ی روبه رو
                                    
کمتر که نیستیم
فقط دعا کن
تا ما با خواب های عاشقانه می میریم
دنیا را آب نبرد
من از آب رفتن دامن قرمز کودکی
                                        
دل خوشی ندارم...

 

***

بی بی!

این سربازان، خاجند. آس پیک هم نشدند بیایند بالای ورق‌ها بمانند لااقل!

حکم از همان اول ” دل “ بود.

ـ بازی کن!


***

 

آهای سقای رویاها و کابوس‌ها...

جرعه‌ای خواب که نه٬ چکه‌ای خواب مرا بس.

 

 

***

 

تقصیر از خودم بود
دسته کلید علاقه که گم شد
باید قفل تمام آرزوها را عوض می کردم
....
یک شب که خسته به خانه برگشتم
دیگر هیچ رویایی کنار بالشم نمانده بود
یک نفر باید ماه را
زیر روسری اش
از پشت بام خانهُ ما دزدیده باشد.

 

 

 

***

 

 





کجایی مرد؟!

این شهر
بی تو دلم را به درد می آورد
هیچ می دانی
چند رکعت شراب قضا به گردن ماست؟!
تو و من
هزار و یک شب بیدار
بدهکار همیم .

ابر های کولی شهر
سراغ شیطنت را
از
ردیف ردیف غزل هایم می گیرند
آنقدر که قافیه را می بازم
و پشت رویای آمدنت پنهان می شوم.
عطر شکوفه های نارنج را
زیر گامهای حضورت قربانی خواهم کرد.
گرگ و میش چشمهایت را امانت می خواهم
تا
نسیم ملایم و نمناک تهران را
به عقد بادهای هرزه کویر  درآورم
باران اگر ببارد ...




پ.ن

کامنتها رو بعد تایید می کنم




برای شقایق!




الان ساعت 1:35 دقیقه ی بامداده و من یهو یادم اومده تو خواب که وقتی بچه بودیم شقایق یه عروسک داشت که اسمش "ملیکا" بود و هیچ وقت نمی داد من باهاش بازی کنم...یهو اسمش یادم اومد...موهاش بلند بود ...و از همه ی عروسکای من قد بلندتر بود...

بعد خیلی دوس دارم بهش بگم من اون موقع که کوچیک بودم خیلی دوست داشتم عروسکت مال ِمن باشه...خیلیییی...و همیشه فکر می کردم که اگه مال ِ من بود این قدر گوشه ی اتاق نمی ذاشتمش ...حسابی باهاش بازی می کردم و در ضمن اسمش رو هم ملیکا نمی ذاشتم...تازه اگه می خواستی به تو می دادم باهاش بازی کنی...!



پ.ن

...


پ.ن

عروسک ِ بچگی هام هنوزم زنده است...به کسی نگین اما اسمش "هَپَلی هَپو" ئه!!!









به سراغ من اگر می آیی...نرم و آهسته بیا !







برای من همیشه  زمان ؛ شصت و یکمین ثانیه، از شصت و یکمین دقیقه ، از بیست و پنجمین ساعت  ِ سی و دومین روز ِ سیزدهمین ماه ِ پنجمین فصل سال است...



این ساعت به وقت خانه ی نیلوفر است!



حالا ببین چقدر  برای نیلوفر سخت است در خانه ای زندگی کند که زمانش هم با بقیه ی دنیا متفاوت است...  دل کندن آسان نیست!