این سطور را بلند بخوان!
من از ضربان کسی مینویسم
که دوست داشت با چشمان تو ببیند.
هیچکس چیزی از ما نخواهد پرسید؛
از روزهای رفته
از سالیان نیامده ...
وبلاگ تمام
شاید روزگاری دیگر...
تا می تونستم نوشتم...از همه چیز...اما ...اما...حیف که گفتنی نیست...
همتون رو یه دنیا دوست دارم...اینجا رو بیشتر از خونه ی واقعیم حتی دوست داشتم...بیشتر از همه جای دنیا...شاید یه روز برگردم...ولی امروز مطمئنم که باید برم...وبلاگ تمام شد چون احساس می کنم حرفی برای گفتن نیست...ولی نیلوفر همیشه هست...دوستون دارم.
همین.
نیلوفر.جمعه 16 بهمن 88.
مشترک موردنظر
خط را فروخته است.
تو را هم.
گوشی را بگذار و
برو.
***
بزرگ است.
***
همهی این سالها...
***
ای ی ی... می دانم دست آخر هم سر و ته این نخ لای انگشت های تو پنهان است.
***
که پیدایش نکرده ای.
***
***
نفس می کشد.
***
که به سوی من دراز نمی کنی.
***
پاییز را خزانی نیست.
***
هیچکس با دهان ما سخن نخواهد گفت
هیچکس با چشمان ما نخواهد دید
هیچکس صدای گامهای ما را نخواهد شنید
هیچکس فرزندان ما را از آب نخواهد گرفت.
این سطور را بلند بخوان!
من از ضربان کسی مینویسم
که دوست داشت با چشمان تو ببیند.
هیچکس چیزی از ما نخواهد پرسید؛
از روزهای رفته
از سالیان نیامده ...
عشق من!
سالها بعد
روزگاری که تو دیگر جا افتاده شده ای و من پیر...
روزگاری که موهایت سفید شده اند
و من تارهای سفید مویم را رنگ می کنم...
روزگاری که دیگر به این فکر نمی کنم که آیا رژ لب صورتی ام را
در دیدارهایمان بزنم...
روزگاری که تو شاید دیگر به من فکر نکنی...
به اینکه یادت بماند همیشه مرا همان طور که دوست دارم صدا بزنی...
روزگاری که دیگر به طعم لب های هم فکر نمی کنیم...
روزگاری که خوشحالیم از اینکه روزی روزگاری عاشقی کرده ایم...
در همان زمان،درست همان زمان عشقمان اتفاق می افتد...
اینگونه:
ما هم را در غریبترین نقطه ی دنیا...می بینیم...در یک خیابان شلوغ...
طعم نگاه های هم را می شناسیم...
وقتی هردو از روزمرگی...از پیری خسته ایم...
وقتی هردو به این می اندیشیم که چقدر جوان بودن خوب بود...حتی با آن همه مشکل...با آن همه رنج...
وقتی هردو ،هنوز هم،گه گداری عکس های یادگاری یکدیگر را
یواشکی نگاه می کنیم...
و می اندیشیم که:کجاست؟چه می کند؟
وقتی هر دو هنوز هم ناگهان بی دلیل لبخند می زنیم در لحظاتی که به یاد هم می افتیم...
وقتی من باز هم همین حماقت های همیشگی ام را دارم...
وقتی که من باز هم همین قدر فراموشکارم ...و تو همین قدر بد قول و بی وفا...
وقتی که تو فکر می کنی سنا الان چند ساله است؟!
وقتی که من فکر می کنم آیا موهایت هنوز هم همان قدر جذاب هستند؟
وقتی که تو فکر می کنی چرا هیچ کس غیر از من تو را با پسوند "ی"صدا نکرد؟
درست در همین زمان عشق ما اتفاق می افتد...
و ما یکدیگر را در غریبترین نقطه ی دنیا می بینیم
در یک خیابان شلوغ
و طعم نگاه های هم را می شناسیم
و من بی تابانه آن روز را انتظار می کشم...
نیلوفر.زمستان غمگین و سرد 88
پ.ن
امروز عاشقانه ترین شعری رو که نوشته بودم پیدا کردم...مال زمستان ۸۶ بود...چقدر زود گذشت...
پ.ن
امروز با سنا بازی کردم...یه عالمه...خاله تصادف کرده.بابا نیست.شقا نیست.مامان ناراحته.و من با سنا بازی می کردم!!دیوونه!
دیروز تصمیم گرفتم ننویسم تا مدت ها...اما نمی خوام این جا رو هم از خودم بگیرم...کاری که بقیه دارن با من می کنن...دیگه هیچ چیزی ندارم...
دستهایت را
از روی گونههایم برندار
تا همه چیز سر جایاش بماند.
دستهایت را
اگر برداری
هم اشکها پایین میلغزند
هم گوشهی لبها پایین میافتد
آن وقت
نه از لبخند چیزی میماند
نه از برق چشمها.
پ.ن
ناف مرا به صبر بریده اند
تو محکم ترش کردی...
پ.ن
من می دونم...
می دونی این روزا دلم یه حوض ماهی می خواد....دلم می خواست این قدر شجاع باشم که برای خودم یه همستر بخرم...و باهاش بازی کنم...ولی اگه واقعا از حیوونا نمی ترسیدم یه اسب می خریدم...یه اسب ِسفید...عاشق اسب هام...می دونی...دارم فکر میکنم اگه یه روزی روزگاری هم اون شاهزادهه با اسب سفیدش بیاد،من نمی تونم باهاش برم!...البته زیاد مهم نیست...هیچ وقت تو ذهنم حتی تو بچگی شاهزاده ای با اسب سفید نبوده...به جاش پیتر پن بوده...که پرواز بلده و روی زمین راه نمیره...شاید هم برای همینه که همه چیز برام این طوریه...عجیب...
ولی هرچی که هست من دوست دارم...
یکی یه زمانی بهم قول داد کاری می کنه که از اسب ها نترسم...نمی دونم هنوز هم سر قولش هست یا نه؟
بهش قول می دم اگه کاری کنه که از اسب ها نترسم منم بهش پرواز رو یاد بدم...
فک کنم کم کم دیگه دارم دیوونه میشم
پ. ن
این قدر سر وصدا نکنین سنا خوابه
دلم را مشکن و در پا نینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
پ.ن
از اینکه همش تو خونه داد و فریاد باشه بدم میاد.
نه اینکه ناراحت باشم از این موضوع.
اما کاش لااقل روز بود.می زدم بیرون.
پ.ن
دارم این روزا نقاشی می کشم...
تو دیگر دو سایه داری
یکی همگام تو
دیگری ،نگران هر گام تو.
وقت غروب
که هنگامه آسایش سایه هاست
در مرور روز تو
من ورق می خورم
چون سایه های باد
و شبانگاه
سایه خواب هایت
بر پرچین دل من می افتد.
آه که در تمام عشق های چشم به راه تو
باید عاشق شوم
و چه گریه ها
که دوباره در تو تکرار شوم
تا کی به هر بهانه سرودی نگاشتن
حرفی نمانده است
از او رمیده است
رویای خواستن
از من کلام غمزده دوست داشتن
پ.ن
تو دیگر دو سایه داری
یکی همگام تو
دیگری ،نگران هر گام تو.
وقت غروب
که هنگامه آسایش سایه هاست
در مرور روز تو
من ورق می خورم
چون سایه های باد
و شبانگاه
سایه خواب هایت
بر پرچین دل من می افتد.
آه که در تمام عشق های چشم به راه تو
باید عاشق شوم
و چه گریه ها
که دوباره در تو تکرار شوم