خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

مادر



اصلا چراغ خانه را که روشن می کنم

معلوم است که

امروز

مادر خوشحال است


از همه جا شادی میپاشد توی صورت آدم

از مبل ها

از تلویزیون

از پرده ها و پنجره ها

طوری چهره ها رنگی میشوند

که انگار هیچ چیزی مادر را عصبانی نمی کند

هیچ چیز

حتی دختر بدی که همیشه سهل انگار است


و این لحظه ها که از صمیم قلب می خندد

نایاب است



اصلا با تلفن که حرف می زند

غذا که می پزد

کنارش نهار که می خورم

از حرف هایش معلوم است

که شاد است

که دوباره جوان شده

که دوباره شیطنت های جوانیش

سر باز کرده اند


و من هم ته دلم می خندم




نیلوفر




زن!




زن ها عاشق که می شوند

ازدواج که می کنند

پر می شوند

از انتظار

و انتظار

انتظار










when?



وقتی احساس خستگی کردی

وگوشت از همه ی حرف ها و ناملایمات پر بود

من اینجام


وقتی از نوشتن می ترسیدی

وقتی سر تا پایت پر از ترس بود

من اینجام


من کسی نیستم تا ببینی

من کسی نیستم تا صدایش را بشنوی

من کسی نیستم

من نیستم

نیستم

نیستم





4صبح .

دوشنبه 28 آذر



پ.ن

می گن کسایی هستن که از روز اولی که به دنیا میان،همه می دونن زود می رن.می دونن تو جوونی می رن.می گن این قدر تو اون سالایی که هستن گریه می کنن تا به جای همه ی غم هایی که به دنیا بدهکار می شن گریه کرده باشن.اون وقته که دیگه می فهمن وقتشه.خدایا وقت من کیه؟



ایستگاه آخر !





آخرین باری که نوشتم این جا 28 خرداد 89 بود ..


بعد از اون زمان گذشت و گذشت  ..


مثل یه فیلم بلند ..


تیر 89


مرداد 89


شهریور 89


مهر89


آبان89


آذر89


دی89


بهمن 89


اسفند89


فروردین90


اردیبهشت90


خرداد90


تیر90


مرداد90


شهریور90


مهر90


آبان90


آذر90



و امروز بیست و پنجم آذر هزار و سیصد و نود به اندازه ی تمام این ماه ها و روزها و ثانیه ها حرف دارم ...


سلام.