آدم ِاز سنتها فراریای هستم.
یعنی دلم نمیخواهد به خاطر سنت و رسم و رسوم، کاری کنم.
مثل همین امروز که سیزده به در است.
دوست دارم همیمجا توی خانهام بست بشینم.
هر وقت دلم خواست هر کار دلم خواست بکنم.
یا مثلا برگزاری مراسم عروسی؛
از عروس بودن خوشم نمیآید
دلم نمیخواهد کارهایی که یک عده میگویند "رسم است" انجام دهم.
به خاطر اینکه "رسم" است
هزار مدل غذا سرو کنم،
و یک لباس عروس پف دار یا بی پف بپوشم.
همین مراسمهای بی تکلف کوچک را بیشترتر دوست دارم.
اصلا جدیدا از عروسیهای ایرانی بدم آمده؛
وقتی عروسی که توی قیافه است، با لباسی که به سختی با آن راه میرود با مردی که از خستگی و کلافگی صورتش سرخ شده و احتمالا دارد توی دلش به همه فحش میدهد، از در وارد میشوند، دوست دارم فرار کنم.
نه که عروسی ِخوب نباشد.
عروسی ِخوب هم هست، وقتی عروس بدور از تجملات، یک لباس راحت بپوشد و هی به داماد نگوید چکار کنند و صمیمانه توی صورت هم لبخند بزنند و گوشهای از این عشق را نیز نثار مهمانها کنند.این خوب است. خوب است.
خوب یعنی حال خوب. یعنی حصارهای ذهنت را بشکنی، فقط حال خوب را نگه داری.
یعنی هر لباسی هم که تنت باشد، باز مهم نباشد و حالت خوب باشد.
و ای وای که چقدر فرهنگ ما از این حال، دور است.
من گاهی اوقات این رسم و رسوم را توی ذهنم بالا میآورم، قی میکنم بوی لجن برخی از این رفتارها را، دوست دارم کیلومترها دور شوم و خودم رانجات دهم.
اما تنها میتونم درهای خانهام را ببندم و سکوت کنم.
پی نوشت:
این نوشته را سیزدهم فروردین نوشته ام!
من بهت زدهی دنیای وبلاگها هستم
جالب است
هر سال نوشتهها کمترشده
مثلا خود من پارسال فقط یک نوشته در آبان ماه داشتم
اما به خدا هیچ جایی مثل اینجا نیست
هیچ جایی نمیشود اینطور نوشت
مردم دیگر حوصله خواندن یک متن طولانی ندارند
دلشان عکس میخواهد
کلمهها غریب شده اند
کجایید یاران فراموش شده؟
آرام به پشتی صندلی تکیه داده بودم
لیوان چایی در دستم بود
و پاهایم را روی هم انداخته بودم
که در زدند..
صدای بارانی که به شیشهها میخورد
آرامش را از اتاق گرفته بود
و بخار گرمی که از لیوان برمیخاست
مرا از بلندشدن و بازکردن در منصرف میکرد
چه کسی
در این هوای طوفانی
پشت در بود؟
در زدند
یک بار دیگر
آرام و شمرده
انگار تحمل باران
آسان باشد برای کسی که پشت در است
میرود؟
یا منتظر میماند؟
***
بیا یک بار هم که شده
نگران کسی که پشت در است نباشیم
حتی اگر طوفان است
حتی اگر جایی به جز طاقچهی ورودی خانهی ما
برای در امان ماندن از باران ندارد
حتی اگر نیمهجان است
بیا وانمود کنیم
که نشنیدهایم
که گوشهایمان سنگین است
که خواب بودهایم
که صدای رادیو بلند بوده
یا اصلا داشتیم ظرفها را میشستیم و نشنیدیم
بیا لیوان چایمان را تنگ در آغوش بگیریم
پتو را روی پاهایمان بندازیم
صدای باران را بشنویم
و درها را برای هیچ کس باز نکنیم
بیا درها را باز نکنیم
حتی اگر
تا آخر عمر
از خودمان بپرسیم
"چه کسی بود که آن روز، در آن هوای بارانی، آنقدر شمرده، در میزد؟"
نیلوفر. چهارم فروردین 1398
پ.ن:
نوشتهای در روزگار مرگ وبلاگ ها