خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

گوش ماهی!

با غروب، این دل ِ گرفته مرا

می رساند به دامن دریا


می روم گوش می دهم به سکوت

چه شگفت است این همیشه صدا


لحظه هایی که در فلق گم شدم

با شفق باز می شود پیدا


چه غروری، چه سرشکن سنگی

موجکوب است یا خیال شما


دل خورشید هم به حالم سوخت

سرخ تر از همیشه گفت : بیا


می شد اینجا نباشم اینک ، آه

بی تو موجم نمی برد زینجا


راستی گر شبی نباشم من

چه غریب است ساحل تنها


من و این مرغهای سرگردان

پرسه ها می زنیم تا فردا


تازه شعری سروده ام از تو

غزلی چون خود شما زیبا


تو که گوشت بر این دقایق نیست

باز هم ذوق گوش ماهی ها


محمد علی بهمنی





یلدا مبارک!

شما هم بازی!

 

 بازی...

آقای سیامک سالکی منو به یه بازی دعوت کردن..."اعتراف بازی":

""سیستم این بازی بدین ترتیب است که شما باید طی یادداشتی در وبلاگ تان به پنج فقره از خصوصیات خود که تاکنون برای دوستان وبلاگی تان بازگوی شان نکرده اید اعتراف نموده و پس از آن نیز پنج نفر دیگر را انتخاب کرده از آنها بخواهید تا در وبلاگشان همین کار را انجام دهند""

خب به خاطر اینکه احتمال می دادم خیلی از دوستام با خوندن نوشته هام منو تقریبا بشناسن...و خصوصیات اخلاقیمو بدونن...تصمیم گرفتم چند تا از خصوصیات منحصر به فردمو بگم:)

 

اولین و مهم ترین خصوصیت !


من خیلی آدم شکمویی هستم...یعنی در حد بوندسلیگا!طوری که اگه کسی باشه که این قدر منو ناراحت کرده باشه که تصمیم به قتلش گرفته باشم و با تفنگ مغزش رو نشونه گرفته باشم و یه چاقو هم روی گردنش گذاشته باشم...کافیه منو دعوت به یه پیتزا رست بیف کنه تا همون لحظه ببخشمش!!!

و از مهم ترین لحظه های زندگی من اون روزاییه که مامانم ماکارونی درست می کنه!:)

 

دومین خصوصیت منحصر به فرد!


اینه که من برعکس بقیه ی زن های ِ این کره ی خاکی، توانایی انجام چند کار رو به طور همزمان ندارم!یعنی مثل بقیه ی خانوم ها که می تونن هم با تلفن حرف بزنن هم فیلم ببینن هم آشپزی کنن هم بچشون رو آروم کنن...من اصن همچین توانایی رو ندارم!

برای همین اگه کسی وقتی دارم با تلفن جرف می زنم ازم بپرسه امروز چند شنبه اس کاملا گیج  میشم!یا وقتی فیلم می بینم دیگه حتی یادم میره کجا هستم!اتفاقا یه خاطره ی خیلی خنده دار هم در این باره دارم!

 

سومین خصوصیت!


من با اینکه واقعا معتقدم که زن ها توی این جامعه و توی این دنیا باید خیلی محکم باشن...ولی خودم خیلی از وقت ها نمی تونم اون طور که دوس دارم باشم!و هنوز با این پدیده ی خداوندی یعنی"اشــک"حسابی مشکل دارم!یعنی گاهی وقتا ناخواسته چنان اشکی از چشمام میاد که خودم هم تعجب می کنم!این هم توی زندگی شخصیمه و هم وقت دیدن فیلم و آهنگ گوش دادن یا کتاب خوندن!

و برای مثال فیلمی که من براش بیشترین اشک رو ریختم یه فیلم بود به نام"گورستان کرم های شب تاب"!یعنی هق هق می زدم!یا مثلا روزی که میرحسین رای نیاورد فک کنم حدود بیست دقیقه زار می زدم!دیگه فیلم های هندی که جای خودشون رو دارن!

 

چهارمین خصوصیت!

 

یه نکته راجع به حافظه ی کوتاه مدتمه!

گاهی واقعا بعضی چیزا رو یادم میره!!!

(که البته نزدیکانم میگن حواس پرتی و دقت نمی کنی!ولی من این طور فک نمی کنم!)

 

پنجمین خصوصیت!

 

آخر هم اینکه واقعا گاهی عصبی میشم!نه اینکه الکی دعوا کنم ،نه ،ولی اگه کسی بهم گیر بده حسابش رو می رسم!برای همین هم وقتی حالم خوب نیس دوس دارم تنها باشم!تا بقیه آسیبی نبینن!:دی

 

 

 

 

خب منم باید از پنج نفر دعوت کنم...از اونجایی که آقای مزده و سالکی بعضی دوستای مشترکمون رو قبلا دعوت کردن...من از:

 

محمود ، فارeس ، فرنوش ، علیرضا و نیما (با هم!)، صابر

 

دعوت می کنم.

 

منتظر این هستم که بقیه ی دوستان هم بازی کنن...

 

فعلا!

 


.................................................................................................................................




تنها...کمی غمگین...خیلی نگران.... حال ِمن!


خیلی وقتا شده که نگران بودم ولی کاری از دستم بر نمیومده...و حافظ بوده که آرومم کرده...

خدایا شکرت!



گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس       زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد       از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند       ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین       کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان       گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم       دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست       که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست       طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس


دوس دارم زودتر صبح بشه برای اولین بار!



دیدار!





            من در آیینه نگه کردم

                               

                                                       دیدم ، هیهات

                           

                             

                                                                   تا نهایت تنهاست!





درس زندگی!




تنها چیزی که این زندگی بهم یاد داده اینه که  نباید از کسی ،توقع داشت...!

کم کم دارم اینو یاد می گیرم!





شعر می خونم...تنها چیزی که باعث میشه بچه باشم!









پ.ن

به دلایلی نظرات پست قبلی رو بعدا تایید می کنم!!!

قصه ی من!


 

 

 

من همیشه شاعر بوده ام...

از وقتی که به خاطر می آورم.

نمی دانم چرا؟

 اما همیشه فکر می کنم؛

که خدا مرا برای شاعری آفرید.

 

من هم به همین خاطر شاعری کردم...

 

شعر می نوشتم

برای مادر، پدر، خواهر، دوست ،رفیق...

برای جنگ...برای زلزله زده ها...برای سیل برده ها..

برای کسانی که شادند...کسانی که غمگین...

حتی با خود ِخدا هم شاعری کردم...

 

 

تا تو آمدی.

 

و از آن زمان بود که عاشق شدم!

از آن زمان بود که فهمیدم بدون عشق نمی توانم بنویسم...

از آن زمان بود که؛

 بودن با تو برایم شعر می شد...و نبودنت شعر...

آمدنت شعر...و رفتنت شعر...

خندیدت شعر...و گریه هایت شعر...

تو شعر بودی برای من...داستان نبودی...و شاید به همین دلیل بود که نویسنده نشدم...

شاعر شدم ...چون تو شعر بودی...

 

 

و چه زود تو مرا دیوانه کردی!

 

 

همیشه زیباترین شعرهایم از آن ِتو بود.

 

تو که آمدی دیگر برای هیچ کس شعر ننوشتم...

حتی شعرهایم دیوانه شدند...

 

 

 می دانم که من نتوانستم تو را دیوانه کنم...

اما می دانم لااقل به تو شاعری آموختم...

و این کار کوچکی نیست...فقط خدا می داند که کار کوچکی نیست!

 

می دانم روزی دیوانه می شوی...

دیوانه ی هرکه باشد مهم نیست...

فقط؛

چه زود تو را شاعر کردم...

 

 

به من قول بده؛هیچ وقت برای هیچ کس ِدیگر شعر ننویسی...

بگذارشعرهایت فقط از آن ِمن باشند...

خواهش می کنم!

 

 

نیلوفر.آذر 88



پ.ن

قصه بود فقط!

 

آی دختر صحرا...



گریه نکن،

تا این غم از شکستنت مایوس شه

اونقدر نگه دار اشکاتو

که قد اقیانوس شه..







چند شب پیش سینما بودم...فیلم"کتاب قانون"...تو این فیلم بلند ، از یه جاش خیلی خوشم اومد...وقتی که اون مردِ فرانسوی آهنگ "آی دختر صحرا ... نیلوفر" رو با لهجه ی فرانسوی می خوند...





دوس دارم این شعرو...خیلی...


زمستان...





دوست دارم همیشه زمستان باشد،همیشه زمستان بیایی...

تو که زمستان بیایی؛

من شالگردن دارم

           من دستکش دارم!


تو که زمستان بیایی؛

من خنده هایم را زیر شالگردنم پنهان می کنم

                        و لرزش دستانم را در دستکش هایم!


تو که زمستان بیایی؛

من فقط چشم می شوم،نه لب،نه دست،نه بدن

                                               فقط چشم ،فقط نگاه!


تو که زمستان بیایی؛

تو را به سردترین نقطه ی جهان دعوت می کنم

              تا ببینم این "گرمای عشق"که می گویند چیست؟


تو را به دور ترین نقطه ی جهان دعوت می کنم

                    تا ببینم این" آشنایی" چیست در حادثه ی عشق؟


تو را به تاریکترین،ترسناک ترین،و زشت ترین نقطه ی جهان دعوت می کنم!

                                           تا ببینم عشق چگونه روشنایی،شجاعت،و زیبایی می آفریند؟


اگر بهار بیایی ؛می بینی لب هایم می لرزند..

اگر تابستان بیایی؛ می بینی دست هایم بی قرار می شوند...

و اگر پاییز بیایی ؛آغوشت وسوسه انگیز می شود....


زمستان بیا ،تا فقط یک دل سیر نگاهت کنم...


زمستان بیا تا عاشقانه زندگی کنیم...


زمستان بیا...


نیلوفر.آذر 88

come back...maybe not soon

نمی دونم چرا این قدر دلشوره دارم!

اتفاقی نیفتاده ولی از دیروز به طرز وحشتناکی دلم شور می زنه اصن آروم ندارم!!!

زیاد وقت ندارم

فقط یه شعر قشنگ...





در دستانم

خطی نیست

نه خطی که طول عمرم را نشان دهد

نه خطی که آینده‌ام را بگوید

و نه خطی که مرا به کسی برساند

من

تمام خطوط دنیا را

در چشمانم پنهان کرده‌ام

تا از نگاه متعجب کف‌بین‌ها

دلم خنک شود




روجا چمنکار



این شعر خیلی حس الان منو داره!

شاید تا یه مدت ننویسم...ولی برمی گردم...!






دلشوره


با توام

ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفش آبی!
با توام ای شور, ای دلشوره شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه
جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!

اما باش!


قیصر امین پور






دلشوره دارم...

ازصبح دلشوره دارم....

 

دلم برای خودم شور می زند...

برای تو

 

تا به حال به خاطر من دلشوره گرفته ای؟

تا به حال شده ناگهان دلت برای من و صدایم،برای من و حماقت هایم تنگ شود؟

 

گاهی وقت ها زیاد لبریز که می شوم؛

خوب نمی بینم...

گاهی وقت ها؛

کر می شوم...

گاهی وقت ها هم؛

لال!

 

تا به حال شده قرار نداشته باشی؟آرام نباشی؟

دلشوره دارم برای خودمان...



نیلوفر.آذر 88

 



 

پ.ن

اون جمله ای رو که با غرور نوشته بودی یادم رفته!دوباره می خوامش...!!!می خوامش...

پ.ن

هوراااااا...سیم کارتم درست شد

جالبه...از دیشب سیم کارت من که سوخته بود هیچ!گوشی بابام رو که همش میگفت در دسترس نیست!تازه تونستیم با بابا تماس بگیریم!کلی نگران بودیم!تلفنا هم که همش این روزا خط رو خط میشه!

خدا به این مملکت رحم کنه!خدا به همه ی ما رحم کنه!

پ.ن

سیاست....برای مملکت هم دلم شور می زند!!!