اعتراف می کنم که آینده برایم کمی محو شده.
اما من حس ششم خوبی دارم، میبینم که چه اتفاقی قرار است رخ دهد.
ولی راستش را بخواهی، کمی به سمت همان احساس پوچی قدیمی پیش رفتم.
تا لبهی ناامیدی.
دیدم.
دیدم که در نهایت روزی میرسد که هیچ کس ما را به یاد نخواهد آورد.
دیدم که فرق بین بودن و نبودن، تنها یک لحظه است.
دیدم.
دیدم که روزها بلندتر از همیشه هستند اگر غمگین باشم و لحظات کشندهتر از همیشه اند اگر ناامید.
دیدم واژه کم است.
دیدم انسان چه تنهاست در این سیارهی دور افتاده که بی دلیل میچرخد.
اما فرو نرفتم..
چیزهای زیادی دیدم، اما میدانستم که چیزهای بیشتری هست که ندیدهام.
در جهان من، در جهان موازی من، همه چیز متفاوت است.
من مرکز دنیا هستم و هرچه هست و نیست، برای من است.
در جهان موازی من، واژه کم نیست،
زمان کم نیست.
در جهان موازی من، خدا کم نیست.