خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

عطر بهار نارنج و دود وینستون...






جزایر و اقیانوس ها را در می نوردم
کنار تو می نشینم
بر مویت دست می کشم
با تو سخن می گویم
و برمی گردم
بی آنکه مرا دیده باشی.

حیرت مکن که پنجره باز است و عروسک هایت می خندند. 




شمس لنگرودی




پ.ن

با تیترم خیلی حال می کنم!!


پ.ن


تو گل سرخ ِ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

               _نه،

                      از آن پاکتری.


حمید مصدق






من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم...





خیلی دردناکه" نگران" بودن...

احساس کنی از کسی بی خبری...بعد تمام بعد از ظهر رو منتظر بمونی بهت خبر بده که:عزیزم من خوبم ..چرا نگرانی...

بعد تمام شب رو منتظر باشی بهت خبر بده:من خوبم...نگران نباش ...

بعد از اون حتی تا صبح خوابت نبره....یه ساعت هم که خوابت می بره ، از خواب بپری...خواب بد دیده باشی...و این نگرانتر کنه تو رو...فقط منتظر باشی بهت بگه:من همین جام...خوبم...

تو ذهنت هم همش فکر کنی مشکل از توئه...تو زیادی نگرانی...چیزی نشده...همیشه همین طوره...مگه نیست؟چرا این بار این قدر نگران شدی...؟


و تو نمی فهمی دلیل دلشوره هاتو...


ولی نگرانم...

دست خودم نیست...

کاش این قدر بی معرفت نبود...

کاش این نگرانی ها پایانی داشتن...

کاش این قدر دور نبود.




می دونی به حافظ ایمان دارم...

خیالم راحت شد...

خندم می گیره از این فالم.

خوبه...میگه تو سالمی و بی وفا...این نگرانیمو کم می کنه.

جان می دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان بدر آیی

آخرشم گفته:

حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه روی

باز آید و از کلبه ی احزان بدر آیی...


داستان ِما رو نگاه...حافظ هم با ما بازی میکنه.

ولی دمش گرم...همیشه لااقل راست میگه.





من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم...محتسب داند که من این کارها کم تر کنم...ولی شاید یه چند روزی این وبلاگ رو ترک کنم...یه کم تو "خودم" باشم...گرچه می نویسم... ولی منتشر نمی شود!


ارادتمند

نیلوفر




الو .. الو ..



در دست‏رس نیست

دست‏هایت.
و دست من نمی‏رسد
به رسیدن
به دست‏هایت.
در دست‏رس نیستی
و دست‏هایم
نمی‏رسد
به آن سوی سیم
که برسد
دستم به دست‏هایت.
در دست‏رس نیست
هیچ دستی
این روزها...
و من
نمی‏رسم
به هیچ دوردستی...



***





دور نرو

بیا کنار دلم

من غیر از این‏ها که می‏نویسم

نوازش هم بلدم...





امشب به قهوه نیاز دارم و مقدار زیادی صبر...حیف که فقط سیگاری نیستم...وگرنه شبم چیزی کم نداشت...



پ.ن

نظرات این پست و پست قبلی رو بعدا تایید خواهم کرد

این جوریاس...!

 

یادم میاد بچه که بودم خیلی کتاب داستان داشتم...می دونی واقعیت اینه که من خیلی از این داستان ها رو هیچ وقت نخوندم...یعنی خب از اون اول که خوندن بلد نبودم..کوچولو بودم دیگه...برای همین شاید ساعت ها محو عکس ها و نقاشی هاشون می شدم...وقتی می گم محو...واقعا همین طوره...ساعت ها فقط می شستم و عکس هاشون رو نگاه می کردم و برای خودم داستان می ساختم...

و دلم کتابی رو که عکس نداشت دوست نداشت...برای من کتاب به معنی یه عالمه نقاشی بود...

همیشه اون عکس ِکتاب ِ پیتر افسانه ای رو نگاه می کردم که پیتر با بچه ها داره پرواز می کنه...یا کتاب سارا کورو که باباش میاد دنبالش و اونو از اون مدرسه می بره و دوباره لباسهای قشنگ تنش می کنه...یا عکس کتاب عروسک سخنگو رو نگاه می کردم که عکس یه شاهزاده بود که میاد دختره رو نجات میده...

گاهی هم می رفتم سراغ کتابهای شقایق...چون عکساشون برام تازه بودن...معمولا وقتی نبود یواشکی می رفتم و چشمهام رو ازشون پر می کردم...کلا از بچگی یاد گرفتم که خوب نگاه کنم...مخصوصا که کتابهای شقایق همیشه نو بودن...زیادی تمیز و مرتب!!


اما بعدها وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتم دیدم که داستانایی که برای کتابهام داشتم خیلی با واقعیت فرق دارن...فهمیدم همیشه هم تصاویر راست نمی گن...فهمیدم  که گاهی چیزی که می بینی با اصلش ، با واقعیتش خیلی فرق داره...

از عکس ها و از نقاشی ها دل کندم...

اما هنوز چشمهام از اون تصاویر پره...

به راستی غم نداشتم...

سرشار بودم زمانی...

 

 

کم کم یاد گرفتم که کتاب ها رو بدون عکس دوست داشته باشم...

با بعضی از رمان ها  بلند بلند می خندیدم...وبا بعضی هاشون آهسته گریه می کردم...کم کم فهمیدم کتابها هم احساس دارن...غمگین میشن...شاد میشن...منطقی یا بی رحم حتی...

با اینکه عکس ها رو خیانتکار می دونستم...اما حالا کلماتی رو پیدا کرده بودم که بهم دنیا رو نشون بدن...تا بتونم از دریچه ی یه کتاب بفهمم عشق چیه...مرگ چجوریه...یا دنیا چقدر بزرگه...

از همین کتابها بود که نوشتن رو یاد گرفتم...نوشتن خاطراتمو...نوشتن احساساتمو...

 

بزرگتر که شدم...دوست داشتم بتونم همه چیز رو بنویسم...اما کلمات کافی نبودن...برای دردهایی که دچارشون می شدم...کلمات کافی نبودن برای رویاهایی که در سر داشتم...هیچ چیزی کافی نبود برای اینکه بتونم  مشکلاتی رو که اطرافم می بینم بنویسم..

زندگی  ِ کسایی که دوسشون داشتم نوشتنی نبود...چیزهایی که می دیدم نوشتنی نبود...غم هایی که می دیدم نوشتنی نبود...شادی ها هم نوشتنی نبودند...حتی گاهی با نوشتن خراب می شدند...

 

 

بعد از اون بود که یاد گرفتم  فقط فکر کنم...فکر و فکر و فکر...به نوشته ها فکر کنم و به عکس ها...به تصاویر و داستان ها...به همه ی چیزهایی که نوشتنی نیستن...دیدنی نیستن...خواندنی نیستن...ولی هستن!خیلی هم هستن!





پ.ن


تنها
بوی تو مانده است
بر دسته ی صندلی
بهار را نگر

در چوب خشک!




 

امشب شب مهتابه...



در روزگار هرکه ندزدید ، مفت باخت

 

من نیز می ربایم


اما چه؟

         _بوسه،

                   بوسه از آن لب ربودنی ست...






پ.ن

خیلی نوستالژیک بود!

پ.ن

راستی شعر از حمید مصدق بود!

پ.ن

عکس مناسبی پیدا نکردم!:(



گفته بود شماره نکن...





با توام!

چتر دلت را ببند.
بگذار باران ببارد. خیس تر از این که نمی شوی.
تو را آب برده است.


***


مادرم همیشه می گفت نشمار...

موهای سفیدت را نشمار.



شماره کردم.

همه ی موهای سفیدم را.

و دیدم چه زود پیر شده ام.





بعد ها فهمیدم که ستاره ها را هم نباید شمرد.

نباید شمرد.

چون کم می شوند،خاموش می شوند،می میرند...





همیشه وقتی خوشبخت بودم

وقتی کسی را داشتم که با او شاد بودم

می ترسیدم

از این که تمام شود.

می ترسیدم پیر شوم.



ولی این بار خوشبختی با خودش جسارت آورده...

این بار نمی ترسم...




نیلوفر.دی 88




پ.ن

در چشم های او هزاران درخت قهوه بود
که بی خوابی مرا
تعبیر می نمود


قسمتون دادم!




یک زن جوان

با پیژامه آبی
همراه یک مداد زرد دندان زده
گم شده است
جان مادرتان
صدایش را در نیاورید!





سارا محمدی


باید امشب بروم...




اگر دیر بیایی ؛

باد رویا ها را با خود خواهد برد...





پ.ن

ما را نشانه رفته اند!

پ.ن

میگن آدم قبل از اینکه بمیره خودش احساس می کنه...


پ.ن

_من کار احمقانه ای دیشب کردم...

_چی؟

_من تمام شب با ژاکت تو خوابیدم...می خواستم با تو باشم!




جوشی بنه در شور ِما ...تا می شود انگور ِما...



قلب تو کبوتر است

بالهایت از نسیم

قلب من سیاه و سخت

قلب من شبیه...

بگذریم


دور قلب من کشیده اند

یک ردیف سیم خاردار

پس تو احتیاط کن

جلو نیا بروکنار


توی این جهان گنده ،هیچ کس

با دلم رفیق نیست

فکر می کنی

چاره ی دلی که جوجه تیغی است

چیست؟!


مثل یک گلوله جمع می شود

جوجه تیغی دلم

نیش می زند به روح نازکم

تیغ های تیز مشکلم


راستی تو جوجه تیغی دل مرا

توی فلب خود راه می دهی؟

او گرسنه است و گمشده

تو به او پناه می دهی؟


باورت نمی شود ولی

جوجه تیغی دلم زود رام می شود

تو فقط سلام کن

تیغ های تند و تیز او

با سلام تو

تمام می شود.*



عرفان نظر آهاری


*تقدیم به بهانه ی تمام شعرهایم.


پ.ن

چرا همه چیز را ترک کردم
تا مانند کولیان سرگردان باشم؟


پ.ن

تو فیلم درباره ی الی اون زنه که شمالیه یه جا داره شعر می خونه می گه:

مبارکه ...ایشالا...نامزد بازی دزدی خوشه...ایشالا...

این متن رو خوندم و دیدم چقدر شبیه فکرای دیشب ِمن بود...





لحظاتی هست توی زندگی، که آدم مجبور می شه مسیری رو که تا بحال طی کرده مرور، و درباره آدمی که الان هست، قضاوت کنه. لحظاتی که به هیچوجه نمیشه از حقیقت فرار کرد و هیچ طفره و توجیهی هم در کار نیست. حقیقتی که گاهی اونقدر تلخه …

و تصمیماتی که با وجود مخالفت دیگران گرفتی و حتی با اینکه گاهی شک به سراغت اومد و مجبور شدی بهای سنگینی براش بپردازی به راهت ادامه دادی، و الان، بعد از مدت ها، می بینی که انتخاب درستی انجام دادی.

دیشب، توی سکوت و تاریکی، تا دمدمه های صبح دوباره این مسیر طولانی رو مرور کردم… ولی با وجود همه اشتباه هایی که دوست داشتم مرتکب نشم، اگر قرار باشه برگردم و دوباره این راه رو طی کنم، دلم نمی خواد آدمی غیر از چیزی که هستم، و جایی غیر از اینجا، باشم.




من هم همین طور!