خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

روزگاری مثل آهنربا بودم.

هر چیزی را،  از هرکجا، حتی کلمه‌ای را که در گوشه ای از اینترنت می‌خواندم، مال خود می‌کردم. همان کلمات و عبارت هایی که کنار هم می‌نشینند و خوب هم می‌نشینند. یا خیلی چیزهای دیگر.

حالا  اما زندگی دیگر اینقدرها جدی نیست. انگار بازی باشد.

 چیزی را جذب نمی کنم. همه چیز می‌آیند، لحظه‌ای درونم مکث می‌کنند و بعد هم عبور می‌کنند و من فقط بازتابی هستم از تمام چیزهایی  که می‌بینم، می‌شنوم و حتی می‌خواهم. 

چیزی از آن من نیست.

و مگر آزادی جز این است؟



پی نوشت« بعد از هزار هزار سال قالبهای  این بلاگ اسکای را عوض کردند. تازه عادت کرده بودیم، می‌گذاشتید هزار سال دیگر!