شبیه سایه ی تاریکی
بین جاده ی غبار گرفته ایم
نه راه پس داریم
نه راه پیش.
نشسته ایم
به امید اینکه
کسی با چراغی از راه بیاید
دستش را داز کند
و راه را نشانت دهد
ولی
به این جاده خو کرده ایم
به این غبار که بوی چوب سوخته میدهد
به این انتظار
به این انتظار
ترسناک تر میشود
وقتی که می دانیم
شاید جایی
توی کوله پشتی
که تمام این مدت همراهمان بود
چراغی باشد
نوری باشد
اما حتی زحمت گشتن به خودمان نمیدهیم
چون
به این جاده خو کردهایم
به این انتظار
نیلوفر. اسفند ۹۸. روزهای قرنطینه خانگی
پی نوشت:
چند وقتی هست که نیما احدی بینمان نیست و این موضوع چقدر دردناک است. چقدر دردناک است. آخرین بار که دیدمش، احساس کردم همه چیز چقدر دارد توی زندگی اش روی خوش نشان میدهد و چقدر از صمیم قلب خوشحال شدم. ولی ناگهان مرگ همه چیز را تغییر داد. از اولین روزهای این وبلاگ، برایم کامنت گذاشت و همیشه چه در دنیای مجازی و چه در واقعیت، انرژی مثبتش قابل تحسین بود. خیلیها هستند و بودند که اینجا حضورشان ثبت شده، خواندن این کامنتهای قدیمی خوشحالم میکند.
و مهمترین خبر این روزها، کروناست که شبیه خواب میماند. بیشتر شبیه کابوس. با خودم فکر میکنم که شاید از بس فیلمهای تخیلی دیدهام توی یکی از آنها گیر افتادهام. اما میدانی؟ اگر اینجا، توی خانهام بمیرم، خوشحال میمیرم. واقعا یک روز خیلی به این موضوع فکر کردم و میبینم که چقدر این خانه، همان خانهی نیلوفر است. خانهی کوچکی در طبقه پنجم یک آپارتمان که یک کاناپه بزرگ دارد و کلی گل و یک میز کار پر از کتاب و کاغذ. چقدر این روزها خوشحال میمیرم اگر بمیرم.
بیا موضوع را عوض کنیم. فکر می کنی چقدر اهمیت دارد خوشحال بمیریم؟ یا مهمتر این است که طولانیتر زندگی کنیم؟ اصلا مگر فرقی هم دارد؟
شاید شبیه خواب باشد، من زمانی که خوشحالم، خوابهای خوب میبینم و زمانی که ناراحتم، کابوس. حالا اگر حساب کنیم که مرگ هم چیزی شبیه خواب باشد، پس خوشحال مردن مهمتر از این است که چه زمانی بمیریم. نه؟
نه فکر نکن که ناراحتم. به هیچ وجه. دارم فکر می کنم و میدانی آدم نمیتواند فکرش را غل و زنجیر کند. میرود و میرود و میبینی توی یک جزیره دور افتاده گیر کردهای.
حالا که دارم از همه چیز مینویسم، میدانی به چه چیزهای دیگر فکر کردم؟ به اینکه اولین انسانی که این بیماری را گرفت که بود. این اولین انسان، چیزی شبیه همان مهرهی اول دومینو است، که با یک ضربه، کل دومینو را به حرکت می اندازد، فقط فرقش این است که دومینوی این بیماری به اندازه همه مردم دنیاست.
فکر میکنم انسان به صورت بالقوه، نیازی به زندگی ندارد. منظورم این است این موجود فانی که هر لحظه در خطر مرگ است، بیشتر شبیه یک امید واهی است! یک امید واهی بزرگ! اما غریضه اش باعث میشود که برای زندگی دنبال دلیل بگردد! و البته تایید میکنم که بزرگترین و خطرناک ترین دلیل زندگی، عشق است وگرنه هیچ چیزی ارزش تحمل این همه بدبختی و مصیبت را ندارد. نمی دانم از لحاظ شیمیایی چه هورمونی در یک انسان عاشق ترشح میشود اما از لحاظ غیرشیمیایی ( که من متخصصش هستم:)) ) آدم خوشحال میشود. خوشحالی هم که قیاس ندارد، فقط تویی که میفهمی خوشحال هستی یا نه!؟ هیچ کس دیگری نمیتواند تشخیص دهد، حتی کسی که عاشقش هستی.
خب خب، از هزار شاخه پریدیم و پریدیم و سخن گفتیم. شب خوش.