خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

دنیا

دنیا طوریست که انگار

غرق در کشیدن یک نقاشی ساده در کودکی بوده ایم

که با شنیدن صدایی سرمان را بلند کردیم 

وناگهان پیر شدیم.


بعد دوباره شجاعانه کشیدن نقاشی مان را ادامه دادیم

اما این بار با قلبی دردناک

از دانستن.


زندگی در واقع همان نقاشی است 

و من پیرزنی که هنوز هم دارد نقاشی هفت سالگی اش را کامل می کند.

هنوز هم نگران نمره ی نقاشی 

هنوز هم نگران مداد زردی است که دارد تمام می شود

 و نمی داند بعد از آن خورشید هایش را چه رنگی کند.


گاه به خودمان قول می دهیم که این بار اگر صدایی شنیدیم

هرچند بلند

هرچقدر دردناک

سرمان را از روی دفتر نقاشی مان بلند نکنیم؛

حواسمان باشد که درست رنگ کنیم درخت ها را؛

حواسمان باشد که دستمان خط نخورد.


اما ته دلمان می دانیم که هیچ وقت نمی توانیم بی اعتنا باشیم.

اما ته دلمان می دانیم همیشه می خواستیم این نقاشی را پاره کنیم.

همیشه می خواستیم مداد هایمان مخصوصا همان مداد زرد را بشکنیم؛

تا دیگر فکر نکنیم  اگر روزی تمام شود چه می شود؟


و شاید نیاز داریم کسی این نقاشی را از زیر دستمان بکشد

و آن نمره ی لعنتی را بدهد 

بیست ، نوزده ، یا هر نمره ای که فقط تمام شود همه چیز

که سرمان را برای همیشه بلند کنیم

که برای همیشه ببینیم .


نیلوفر

اردی بهشت نود و پنج



نظرات 2 + ارسال نظر
... شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:27 ب.ظ

ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم نه این که با هر قیمتی زندگی کنیم.

زندگی ما حکایت یخ فروشی است که از او پرسیدند فروختی؟ گفت نه ولی تمام شد...

یه بدهکار جمعه 4 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 11:53 ق.ظ http://bedehkary.blogsky.com

سلام . باز هم مثل همیشه زیبا و نغز نوشته بودید. با وجود گذشت سالیان همان قلم شیوا را دارید.در پناه حق

خیلی ممنونم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد