خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

خاطرات یک پروانه مرده(1)





زندگی ام مثل زندگی پروانه ای مصلوب به قاب عکس کهنه ایست که هیچ کس نمی داند زنده است. فقط خودش هر وقت ناامید می شود به یاد می آورد خدایی هست. دعا می کند برای بالهایش ، برای کمتر شدن درد سنجاق های فرورفته در تنش ، دعا می کند و دعا می کند ... و سالهاست منتظر معجزه است. 


من اگر همان پروانه باشم ، اگر مصلوب باشم با سنجاق هایی که هیچ کس نتواند کمکم کند ، باز هم دعا می کنم. چون زندگی بیرون و بین بقیه پروانه ها جریان ندارد ، زندگی این جاست ، توی مغزم ، توی فضای خالی ذهنم . تا وقتی که زنده ام و می توانم تصور کنم دعا می کنم و به وجود خدا ایمان دارم ، اگر ایمان نداشته باشم حتی اگر بال های پروازم بزرگترین ها باشند زنده نیستم ... خدایی هست ... هر چقدر دور ، هرچقدر خسته ، هر چقدر پیر ...هست.






از این طرف اون طرف..!




یکی از خوبی های ترک شبکه های اجتماعی اینه که عادم بیشتر به وبلاگش می رسه ، این جوری میشه ثابت قدم تر پیش رفت. فکر می کنم خیلی بهتر بود اگه هیچ وقت شبکه های احتماعی ساخته نمی شدن. ینی اون زمان بیشتر فکر می کردم و بیشتر می نوشتم و بیشتر شاد بودم. شادی و غم و دلخوری و غرامو میومدم تو یه پست وبلاگ خلاصه می کردم و تموم! وقتی می رفتم از وبلاگم بیرون حرفامو زده بودم و خیالم راحت بود ، اما تو شبکه های اجتماعی مثه توییتر و فرندفید ، عادم خیلی غمش کش میاد ، هی میگه و هی میگه هی تموم نمیشه غمش. میشینه غصه می خوره و غصه می خوره و هی بقیه میان درباره غصه خوردنش نظر می دن. هی کش میاد خودش و دلخوری هاش. ما هم که استعداد غصه خوریمون عالیه. 


.....


این روزها همش فکر می کنم که غمامونو باید نگه داریم برا خودمون ، غما مال آدمن ، غما رو نباید بدیم به کسی ،فقط کسی باید ببینه که لیاقتشونو داره ، کسی که تحمل شنیدنشونو داره ، غم سنگینه ، آدما گاهی با شنیدنش غرق میشن ، بعد دیگه نه خودمونو می تونیم نجات بدیم ،نه غمامونو ، نه گوشایی رو که شنیدن و نتونستن تحمل کنن.


من غم هامو برا کسی می گم که بتونه بفهمه من برای غم هام ارزش قائلم  ،حتی برا خودم هم مرورشون نمی کنم ، حتی یه جاهای از ذهنم دفنشون می کنم که کسی یهو نتونه بهشون برسه. 


اما شادی ها ، شادی ها سبکن  ، سبک ، این قدر که میشه باهاشون پرواز کرد ، این قدر که میشه کاری کرد که کسی که سنگینی غم هاش از چشماش داره می باره ، پرواز کنه ، شادی ها رو باید مثه بذر توی اتاق  ،توی خونه  ،توی راه پله ها ریخت ، باید پله ها رو دو تا یکی بالا رفت. باید بذر ها رو ریخت و هر روز دید که شکوفه میدن. باید شکوفه ها رو چید و به کسایی داد که منتظرن، که چشمشون به دره ، که گوششون به زنگ تلفنه ، شاید بتونن راحت تر غم های دفن شده توی قلبشونو از یاد ببرن.