روزگاری مثل آهنربا بودم.
هر چیزی را، از هرکجا، حتی کلمهای را که در گوشه ای از اینترنت میخواندم، مال خود میکردم. همان کلمات و عبارت هایی که کنار هم مینشینند و خوب هم مینشینند. یا خیلی چیزهای دیگر.
حالا اما زندگی دیگر اینقدرها جدی نیست. انگار بازی باشد.
چیزی را جذب نمی کنم. همه چیز میآیند، لحظهای درونم مکث میکنند و بعد هم عبور میکنند و من فقط بازتابی هستم از تمام چیزهایی که میبینم، میشنوم و حتی میخواهم.
چیزی از آن من نیست.
و مگر آزادی جز این است؟
پی نوشت« بعد از هزار هزار سال قالبهای این بلاگ اسکای را عوض کردند. تازه عادت کرده بودیم، میگذاشتید هزار سال دیگر!