خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

این روزها مثه مثل برق و باد می گذرند

چه این چند روز که بلاگ اسکای رو بسته بودن ، حسابی دلم نوشتن می خواست. خنده داره ، وقتی چیزی رو از عادم میگیرن ، عادم حسرتش رو می خوره. حتی اگه مثه اینجا یه وبلاگ خاک گرفته باشه.


وای که چه روزهای پر استرسی هستند این روزها ، کوچ می کنیم ، می رویم از این شهر به زودی. و من بین روزهای گذشته و دوستان و داشته هایم سرگردانم. 

از طرفی امتحانی هست که دوست دارم قبول بشم و امکانش خیلی کم است ، راست می گفت ، شاید باید به اندازه ی داشته هایم از خودم انتظار داشته باشم. مهم نیست چقدر می خواهم ، مهم نیست چقدر دلم می خواهد قبول شوم ، و داشته باشمش، مهم من هستم که هنوز آمادگی داشتنش را ندارم شاید. 

خدا را چه دیدی ، شاید هم قبول شدم و همه ی این استرس ها تمام شد. 

نمی دانم،اعتمادم به خودم کم شده یا چیز دیگریست ، شاید هم هورمون های بدنم دستور می دهند استرس داشته باشم. ولی لعنتی رهایم نمی کند. این تو دارم جان می کنم. مثل استرس روزهای قبل عید که مانده بودم بین قرارداد بستن و یا ترک کردن کارم. خیلی دو راهی بد است. متنفرم از بلاتکلیفی. دلم می خواهد شجاعانه چیزی که می خواهم را انتخاب کنم و داشته باشمش. دوست دارم خودخواهانه آزاد باشم از بند همه ی این فکرها.

ناگهان یاد حافظ افتادم ، که اعتقاد دارم می داند خیلی چیزها را:

بر سر آنم که گر ز دست برآید / دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته در آید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی مروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی به در آید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی / از نظر رهروی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و که در نظر آید 

بلبل عاشق تو عمر خواه که در آخر / باغ شود سبز و شاخ گل ببر آید

غفلت خافظ در این سرا چه عجب نیست / هر که به میخانه رفت بی خبر آید


خب خدا رو شکر ، حافظ حرفای خوبی می زنه ، منم انتظار روزهای خوب و بهتر رو می کشم .. شاید اون گنجی که حافظ میگه رو پیدا کنم و غصه سر آید ..