بهمن تمام می شود و اسفند می آید و عید می شود .
ولی انگار همه ی ما توی یک پاییز دوردست گم شده ایم. پاییز یک سالی همه ی ما فهمیدیم زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم.
بعضی هایمان دچار بخل و حسادت شدیم ، پر شدیم از عقده های درونی ، این شکست را تاب نیاوردیم و عوض شدیم. شدیم کسی که تاب دیدن شادی دیگران را ندارد و شدیم کسی که فقط با داشتن هرچه دیگران ندارند ارضا می شود.
ولی بعضی هایمان نه ، بعضی هایمان فهمیدیم زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم ، پس رها کردیم هرچه تعلق و خواستن ، رها کردیم هرچه تجمل و حسرت را. که زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم ، بلکه چیزی بوده حتی ورای آنچه میتوانیم تصور کنیم.
طولانی نویسی سخت شده ، چقدر دلم برای روزهایی تنگ شده که هر روز پستی می نوشتم ، که هر روز همه ی دوستانم بیشتر از یک پست می نوشتند و دغدغه داشتیم برای خواندن هم و نظر دادن درباره ی نوشته های هم.
دنیا آن روزها آرام تر پیش می رفت ، این روزها انگار همه عجله دارند و وقتی ندارند برای نوشتن. از جمله خودم .
کاش دکمه ای بود که همه ی این روزها را آرام تر پیش ببرد.
آدم ها مثل کلاف های نخ اند ، بعضی ها هم کلاف های ضخیم کاموا ...
با بعضی ها می توان کلاهی بافت برای روزهای برفی ، برای دلتنگی های زمستان و قدم زدن زیر برف .
با بعضی ها باید برای خودت شالگردن ببافی که گردنت را گرم کند که بتوانی سرت را در برابر سوز سرما بالا بگیری .
بعضی ها دستکشند ، انگشت هایت را گرم میکنند ، تا بتوانی دوام بیاوری بی رحمی هوا را ...
در کنار همه ی اینها ، بعضی ها آتش اند ، تا عمق جانت را گرم می کنند
آتش اند که یخ ها را آب کنند وقتی دستکش ها و شالگردن ها و کلا ه ها گرمایی هدیه نمی دهند ، وقتی هوا نمی خواهد راه بیاید ، وقتی هوا نمی خواهد کنار بیاید ... وقتی هیچ چیز این دنیا به قد و قواره ی تنت اندازه نیست ....
نیلوفر. بهمن 94