خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

بهمن تمام می شود و اسفند می آید و عید می شود .

ولی انگار همه ی ما توی یک پاییز دوردست گم شده ایم. پاییز یک سالی همه ی ما فهمیدیم زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم. 

 بعضی هایمان دچار بخل و حسادت شدیم ، پر شدیم از عقده های درونی ، این شکست را تاب نیاوردیم و عوض شدیم. شدیم کسی که تاب دیدن شادی دیگران را ندارد و شدیم کسی که فقط با داشتن هرچه دیگران ندارند ارضا می شود.

 ولی بعضی هایمان نه ، بعضی هایمان فهمیدیم زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم ، پس رها کردیم هرچه تعلق و خواستن ، رها کردیم هرچه تجمل و حسرت را. که زندگی چیزی نبوده که فکر می کردیم ، بلکه چیزی بوده حتی ورای آنچه میتوانیم تصور کنیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد