خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

تصادف



من خسته ام

بس که رفتم و نرسیدم

بس که دویدم و همه چیز سراب بود

 

من خسته ام

بس که چشم هایم همه چیز را به خاطر دارند

خسته ام

 

دارم فکر می کنم هیچ وقت راهی برای تنها نبودن نیافتم

همیشه تنهایی هست

غم هست

همیشه درد  هست

و ما برای درد کشیدن آمده ایم به این دنیا

 


سخت شده ام این روزها

نمی فهمم باید محبت کنم

سخت شده ام

کسی بیاید با من حرف بزند ، بگوید:" آرام باش."

کسی بیاید این شیشه ها را بشکند

بیاید همه چیز را کنار بزند

کسی بیاید مرا پیدا کند

دستم را بگیرد

محکم فشار دهد و بگوید:" چیزی نیست."

کسی بیاید من را از وسط این همه سر درگمی بیرون بکشد.

 


صدای فریادهایم را می شنوم.

ولی هیچ کس حتی قدمی بر نمی دارد.

همه می ترسند. 

و من که هنوز وقتی کورسوی امیدی می بینم می دوم.با تمام قدرتم.

می روم و می بینم راه از آن چه فکر می کنم سخت تر است.  می دوم،زمین می خورم و بلند می شوم.

و می دانم که نباید توی این راه گریه کنم. همه میگویند گریه نکن.

و من که این همه تحمل ندارم. این همه زود ترک بر می دارم.

قبولش می کنم. می بوسمش. دست هایش را می گیرم. صدایش می زنم. مو هایش را نوازش می کنم.

و به این فکر می کنم کاش بشود بیدارش کرد.

 

من خسته ام.

همه ی زندگی ام شبیه آن روز است.

ناشکری نمی کنم.

من خسته ام.

من دارم به وقتی فکر می کنم که سردرگم نیستم.

دارم به وقتی فکر میکنم که همه چیز آرام است.

تنها روی تاب نشسته ام.

دارم به روزی فکر میکنم که کسی از من پرسید:" آرزویت چیست؟"

و من می گویم:" دوست دارم تنها روی یک تاب باشم. توی یک دشت . تنهای تنها."

همه چیز درد دارد. خیلی درد دارد.






پ.ن : 

این نوشته رو توی اون چند روزی نوشته بودم که خیلی حالم بد بود،الان خیلی بهترم، الان همه چیزو قبول کردم.خیلی راحت ترم.



پ.ن:

امیدوارم همه ی این ها خاطره ای بشه برای چند سال بعد ، اتفاقی که ترم آخر افتاد. خرداد نود و یک.