خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

بالشت!

گاهی وقتی کسی رو نداشته باشی... 

نسبت به بالشتی که سنگ صبور گریه هاته تعلق خاطر پیدا می کنی... 

 

و اون وقته که اگه کسی ازت بپرسه چه کسی رو دوس داری می مونی بین انتخابِ مادر و پدر و بالشتت!  

 

و مطمئنا آخر میگی مادر و پدرم.... 

 

ولی مهم اینه که شک کردی...شک ...  

 

                                                                                           

                                                                                                  نیلوفر

 

 

 

 

پ.ن 

من عاشق بالشتمم! 

 

 

 

پ.ن 

بعد از سه سال 

  

پ.ن 

بیا گناه کنیم

  

 

 

مهمان های محترم!

خب این چند روزی که اومدیم مشهد...هر روز یه عالمه مهمون داریم آخه بالاخره مامان وبابا رفتن مکه و برگشتن...هر روز ...و بین این همه آدم چقدر تفاوته...چقدر بعضیا برام قابل احترام بودن و بعضی ها برام عذاب آور... 

چقدر بعضی خونواده ها عزیز و با فرهنگ بودن و بعضی ها غیر قابل تحمل... 

و مطمئنم این ،از تفاوت هایی هست که تو فرهنگامون داریم... 

اما بین این آدما کسایی بودن که واقعا بی شخصیت بودن!به معنی واقعی!از اون پولدارای بی درد...که جز مدل ماشین...مدل مو...سفر خارج دغدغه ی دیگه ای ندارن... 

حتی شوهر یکیشون یه ماه نشده بود که از دنیا رفته بود...و ما منتظر بودیم که به خانم و دخترش تسلیت بگیم .ولی وقتی از در اومدن تو ،دیدیم دخترش آبی پوشیده و خواهر زنش صورتی، تسلیت دیگه تو دهنمون ماسید...نمی دونم...بالاخره فرهنگ ها متفاوته...اما من این نوع فرهنگ رو نمی پسندم...البته با اون فرهنگی هم که میگه سال ها عذادار باشه مخالفم...ولی خب دیگه اینا این جوری بودن!
تفاوت دیگه ی این مهمونا در ساعت اومدنشون بود!
اتفاقا اونایی که من دوس داشتم بهتر بودن... یعنی به موقع میومدن و می رفتن... 

اما همین خانومه که شوهرش مرده بود، ساعت 11 شب اومدن و یک رفتن...من که دیگه خسته شده بودم! داشتم خمیازه می کشیدم:) 

اتفاقا یه پسر بی شخصیت هم داشتن که تو پستی که دیشب گذاشتم، اما به ثمر نرسید، ازش نوشته بودم...داشت با بابام درباره ی خونه و این چیزا  حرف میزد ...منم خب صداشونو می شنیدم... یه بار برا بابام به ماجرا تعریف می کرد،گفت که: مرتیکه ی خر! منو با این شخصیت و این ماشین آورده بود تو همچین خونه ای...! 

من که خندم گرفت ...فک کنم بابام هم خندش گرفت!...حالا ماشینشم پرشیا بود...اگه پرادویی سوزوکی چیزی داشت دیگه دماغش می خورد به سقف! 

تو این چند روز متاسفانه پولدار با شخصیت ندیدم...اما آدمایی دیدم که وضع زندگیشون متوسط بود ولی خیلی با ادب و قابل احترام بودن... 

به قول دوستان این گروه غرور داشتن... 

اما اون گروه دیگه به جای غرور، پر بودن از تکبر... 

 

خدایا عاقبت همه ی ما رو به خیر کن.... 

 

  

 

 

پ.ن 

اینم بخونین:بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین 

 

 

پ.ن 

خوب نیستم!   

 

 

پ.ن 

این رو خوندم گریم گرفت:عشق روز 30 خرداد 

 

 

تنهایی

 

 

 

چرا بعضی از آدما این قدر مغرور و خودخواهن؟

گاهی اگه یه کم مهربون باشن می تونن دنیا رو به دست بیارن یا به یه نفر یه دنیا خوبی هدیه بدن....اما حیف که دیگه یادشون رفته چه جوری مهربون باشن...

می پرسن چرا دوس داری تنها باشی؟...برای همینه...برای اینکه دور باشم از آدمایی که پرن از غرور  و خودخواهی... 

 

بعضی آدما از دور زیباترن... بعضیا فقط برای پشت تلفن خوبن...همین...نه بیشتر...

خدایا شکرت 

 

 

 

پ.ن: 

این رو دوس  داشتم:  بیا... 

و این رو: هرگز

  

 

 

 

 

 

نگران مباش
پرواز نزدیک است
اوج رهایی
زنده ماندن و خواستن
دیگر دیوارها زنجیر نمی شوند
تو آزادی! آزاد و رها
نگران مباش
قاصدک ها در راه اند
تو را با خود می برند
آنقدر نرم و آسوده
که گویی در رویاء هستی 

 . 

.

نگران نیستم... 

 

 

  

 

پ.ن: 

این را نیز بخوانید :  

ایوار 

 

 

 

...

 

 

 

از حال ما اگر می پرسید، تنهاییم... 

 

  

 

 

بهتر است نوشته هایم بکر باشند...بدون پی نوشت... 

ببخشید که بقیه اش رو پاک کردم.

خب بالاخره برگشتم خونه... 

واقعا راست می گن که: 

هیچ جا خونه ی آدم نمیشه... 

هیچ جا خونه ی آدم نمیشه...چون 

این جاست که اینترنت دارم... 

این جاست که هر چی بخوام می پوشم... 

این جاست که هرجا بخوام می رم... 

این جاست که با کسایی که دوس دارم رفت و آمد می کنم... 

این جاست که هر چی بخوام می خرم...هر چی بخوام می خورم... 

خلاصه این جاست که همه چی مال منه... 

همه ی وسایل رو با سلیقه ی خودم چیدم... 

همه چیز رو خودمون خریدیم...و همه چیز برام آشناس... 

سلیقه ای که تو خونه به کار رفته برام آشناست... 

اما وقتی سفر بودیم احساس می کردم هر جا میرم یه چیزایی سر جاش نیس...گاهی حتی اعصابم به هم می ریخت...از بی شلیقگی بعضیا حرص می خوردم... 

اما این خونه هر طور که باشه بازم برام طعم آشنایی داره... 

خلاصه...این جا رو دوس دارم کلیییییییییییییییییییی...:)

امشب نمی دونستم که درباره ی چی بنویسم.... 

و شدیدا نیاز داشتم که بنویسم...آخه خوابم نمی برد 

واین از کار در اومد... 

موضوع:زن، شاید انسان! 

(این موضوع به پیشنهاد فرزان پارسایان عزیز انتخاب شده) 

اینا رو دارم با  مشقت می نویسم...اینکه دستم درد می کنه تایپ کردن سخته...اینکه قاچاقی اومدم نت...و اینکه نمی تونم چراغ رو روشن کنم...چون همه بیدار میشن... راستی هوا هم خیلی گرمه... 

آخه کسی نیس بگه دختر بگیر بخواب...مگه مریضی که این قدر زجر بکشی؟! 

ولی واقعا هم کسی نیست دیگه:پی 

آها بریم سر اصل مطلب:) 

امروز تو خیابون بودیم... 

زمان:حدود 6 عصر 

مکان:بالاتر از خونه ی خاله ام تو ماشین...با بچه های خاله ام! 

اتفاق :یه مرد محکم می کوبه تو سر زنش!!!درست وسط بلوار! 

و از اون احمقانه تر که زنه مثل موش میره میشینه تو ماشین!
جریان از این قرار بود که مثل اینکه زنه با شوهرش دعواش شده بود از ماشین اومده بودن بیرون...بعد که مرده جلوی همه می زنه تو سر زنش...زنه هم مثل موش میره دوباره میشینه تو ماشین...البته تنها کاری که در اعتراض انجام داده بود این بود که نشست صندلی غقب...ما هم پشت سرشون بودیم...یه کم که رفتن جلوتر مرده ماشین رو نگه داشت و زنه اومد صندلی جلو!
و من که حرص می خوردم!  

بازم دم مامان خودم گرم..که یه بار در همچین موقعیتی گذاشته بود رفته بود پشت سرش رو هم نگاه نکرده بود!!!البته خب من باهاش موافق نبودم!ولی این رو از روی احساسات زنانه می گم:چشمک

اصلا می دونین...به نظر من باید زنه می رفت...هر کار اشتباهی هم که انجام داده بود...مرده حق نداشت تو جمع اونو بزنه...حتی حق بی احترامی نداشت.... 

چمدونم والا! هنوز یه عالمه تحلیل دارم واسه این اتفاق اما اصلا  حوصله ندارم که ادامه بدم این بحثو! 

خلاصه که متاثر شدیم! 

دیگه دستم الان می شکنه... 

این پست بی مزه رو  به بامزگی خود بپذیرید:پی

می آیی؟

تمام احساسم را جمع کرده ام... 

تمام احساسم را 

سرشارم   

طعم بعضی چیزها را زیر دندان هایم حس می کنم 

و حسرت هیچ چیز را نمی خورم 

حسرت روزهای کودکی از دست رفته 

حسرت لحظات تباه شده 

 

به خدا راست می گویم 

باور کن ...قسم دروغ نمی خورم...فقط کمی راست نمی گویم ... 

کمی...بگو اشکال ندارد...بگو... 

  

 دوباره مثل هرشب چراغ های خانه را خاموش کردم 

همه خوابیده اند  

می دانی...شب از نیمه گذشته است... 

وباز هم تو نیامدی  

 

و من می دانم که آمدنی در کار نیست...  

به خدا غصه نمی خورم...فقط...کمی دلم تنگ می شود...

 

اما حس عجیبی دارم...حس می کنم که می آیی...امشب...و من صدایت را می شنوم. 

می دانم...می دانم...همیشه همین گونه ام... 

ولی به خدا این بار متفاوت است... 

 

می دانم امشب دیگر خوابت را می بینم. 

 

قول بده اگر این بار به خوابم آمدی  

دیگر نروی 

 

قول بده...خواهش می کنم...   

  

من فقط وقتی می خوابم که به من قول بدهی... 

می آیی؟  

 

 

نیلوفر.مرداد 88 

شب از نیمه گذشته.مثل هرشب چراغا رو خاموش کردم.شقایق و فاطی خوابیدن.هوا خیلی اینجا گرمه.دلم برای اتاقم تنگ شده.برای آشپز خونه که تا نیمه های شب چراغش روشن باشه.برای مامانم که هرشب جلوی تلویزیون خوابش ببره و من ببرمش بخوابه.برای اینکه صبح ها خواب بمونم.برای صدای مامان که صبح ها داد بکشه تا من بیدار بشم.برای صبحونه های توی راه.برای بزرگراه و رانندگی.برای خیلی چیزا دلم تنگ شده.خیلی چیزهای نانوشته.برای دیوونه بازیای دوستام.برای بچگیام...برای وقتی که 6 سالم بود و تازه اومده بودیم تو این شهر.برای روزایی که یادم نمیاد دلم تنگ شده.برای همه چیز.برای یه نفر که یه دفعه اومد تو زندگیم.برای اولین بار که به یکی گفتم دوسش دارم.برای دومین بارش حتی.برای آخرین بارش هم.برای دفعه ی بعدی که بهم اینو میگه.برای خودش.برای خودم.برای خدای بچگی هام. 

دلم خیلی تنگیده...

 

 

آوارگی!

سلام... 

از این روزهای سرد خبرهایی میرسه...که باعث میشه آدم احساس کنه هیچ وقت گرم نمیشه...خبرهایی از وطنی که زمانی خیلی دوسش داشتم ...ولی دیگه مال من نیست... 

آوارگی بد دردیه!