خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

مردانه بجنگ رفیق!



من به این دنیا مشکوکم...

مشکوکم عزیز...

بالاخره بعد از آن همه خاطره، بعد از آن همه خستگی؛

برای ِ اینکه نفسی تازه کنم؛

رفتم به  کافه ای دور از همه ی مردم ِ این شهر؛

دور از  نگاه های سنگینی که آزارم می دهند؛

دور از لب های مردمانی که هیچ کدام طعم بوسه نمی دهند؛

گذشتم از عاشق هایی که بی قراری بلد نبودند.


کم کم داشتم آرامش را احساس می کردم

که متوجه شدم چند نفر مراقبم هستند...


یکی شان گوشه ای سیگار می کشید؛

یکی داشت روزنامه می خواند؛

یکی هم خودش را به پشتی صندلی به خواب زده بود...

اما می شد حس کرد  منتظرند و مراقب....


از بالای روزنامه اش گاهی نگاهمان تلاقی می کرد...

آن یکی هم با هر سیگار ِ من، سیگاری  دیگر آتش می زد؛

و دیگری چنان طبیعی خودش را به خواب زده بود

که انگار در این دنیا نیست...


احساس خفگی می کردم؛

حس می کردم باید هرچه زودتر راه گم کنم ؛

تا آزاد باشم....

 

ازکافه که  بیرون زدم؛

  صدای قدم هایشان را پشت سرم می شنیدم...

چند قدمی که رفتم... ایستادم ... صدای قدم ها هم از پشت سرم  قطع شد...


می دانستم  فقط  منتظرند تا من پا به فرار بگذارم ؛

آن وقت مرا دنبال کنند و دخلم را در این کوچه های خلوت بیاورند...

 

ولی میدانی رفیق ؛

 

                                       من فرار نکردم...برگشتم و مردانه جنگیدم!

 

 نیلوفر.اردیبهشت 89

 

 





پ.ن:

کلید های گم شده روزی پیدا می شوند...با قفل های گم شده چه کنیم؟




قسمت اول: سنا را لک لک آورده بود....



همیشه دوست داشتم برای وبلاگم یه داستان ِ دنباله دار داشته باشم...همیشه دنبال یه سوژه بودم...چند وقت پیش شروع کرده بودم  به نوشتن یه داستان به نام "سنا، دختر ِ من" از این داستانا که جون میدن برای ادامه دادن...ولی یه اتفاق باعث شد دیگه ادامش ندم...حالا دارم فکر می کنم دوباره شروع کنم به نوشتنش...ولی این بار یه جور دیگه...

"سنا و مامانش"...این هم اولین قسمتش...

این یه داستان ِ خاصه...رمان نیست...حتی شاید پایانی هم نداشته باشه...اتفاقات روزمره باشه شاید...نمی دونم قراره به کجا برسه...و هر قسمت هم خیلی کوتاه خواهد بود...و حتی نمی دونم چقدر طول می کشه تا قسمت بعد رو بنویسم:دی( کلا من هیچی نمی دونم:دی)...باید ببینم سنا و مامانش اصلا کاری می کنن که به درد ِ نوشتن بخوره:دی

 






            قسمت اول:  سنا را لک لک آورده بود...

 

مامان ِ سنا نشسته بود...کنار ِ یه دریاچه که پر بود از قو های وحشی ...از اون نوعاش که آدم دوست داره لمسشون کنه...ولی جرئت نمی کنه بهشون نزدیک شه...تو فکرای ِ خودش بود...مثه همیشه...به رویاهاش فکر می کرد...که یهو یه بسته افتاد تو دستش...اولش وحشت کرد...ولی بالا رو که نگاه کرد دید یه عالمه لک لک دارن پرواز می کنن...می دونست که الان موقع کوچ ِ لک لک هاست...

یه صداهایی از توی بسته میومد...بازش کرد...(شاید باورش کمی مشکل باشه که  سنا رو لک لک ها آورده باشن...ولی هرچیزی که اینجا می خونین عین واقعیته...پس به من اعتماد داشته باشین...)

 

و همون روز بود که مامان ِ سنا،برای اولین بار "سنا "رو دید...

 

و از همون بعد از ظهر بود که مامان ِ سنا عاشق ِ سنا شد...هیچ وقت نفهمیدم که سنا هم عاشق ِ مامانش شد یا نه؟ آخه هنوز سنا خیلی کوچیکه...نمی دونه عشق یعنی چی؟ولی با همین سن کمش تا مامان براش لالایی نخونه نمی خوابه...تا مامان قبل از خواب بوسش نکنه چشم رو هم نمی ذاره...فکر می کنم این چیزا از عشق ِ ما  آدم بزرگا مهم تر و قشنگ تر باشه...

پس جملمو تصحیح می کنم:

و از همون بعد از ظهر بود که سنا و مامانش عاشق ِ هم شدن...

 

و داستان ِ ما درست از همین جا بود که شروع شد....






پایان ِ قسمت اول.



فرشته و شاعر

فرشته دهانش مزه ی عشق گرفت!

(عرفان نظر آهاری)


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته

پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر

شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای

هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی

آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد،

آسمان برایش تنگ.




خاک و پر
فرشته ای دست شاعر را گرفت تا راه های آسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین را به او معرفی کند.شب که هر دو به خانه برگشتند، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر.

******


فرشته سر به هوا بود

فرشته سر به هوا بود و مدام بین آسمان و زمین پرسه می زد. صبح ها که خدا فرشته ها را حاضر و غایب می کرد، فرشته نبود و شاعر به جایش حاضر می گفت.و شب ها که خدا به خلوت شاعران سر می زد، شاعر نبود و فرشته به جای او حاضر می گفت.
خدا هیچ وقت اما به روی آن دو نیاورد.خدا تنها به سر به هوایی شاعر و فرشته می خندید.

******


فرشته در دفتر شعر

فرشته بازیگوش بود، از بهشت بیرون آمد و گم شد. شاعر او را پیدا کرد و توی دفتر شعرش برای او بهشتی ساخت.
فرشته همان جا ماند و دیگر به بهشت خودش برنگشت.خدا هم برای بردنش اصرار نکرد.
تنها یک روز خدا به شاعر گفت: مهم این نیست که بهشت در آسمان باشد یا زمین و مهم این نیست که من بسازمش یا تو.
مهم آن است که بهشتی باشد و دستی که آن را بسازد.




پ.ن:

این روزها کمی آرام تر شده ام...کمی...


پ.ن:

مهم آن است که بهشتی باشد و دستی که آن را بسازد...



می خواهم باد بادک شوم...





شاید دیگر مرا نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من تو را خوب می شناسم .

ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی . و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم ؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود .

نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.




***



این که مدام به سینه ات می کوبد قلب نیست ، ماهی ِکوچکیست که دارد نهنگ می شود.

ماهی ِکوچکی که طعم ِتُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هواییَش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق ِاقیانوس.اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!





قسمت هایی از کتاب"در سینه ات نهنگی می تپد"  .  عرفان نظر آهاری






چسب،قیچی،مقوا،...

و رنگ!

می خواهم چشم هایم را رنگ کنم...

نقره ای یا آبی...!

مهم نیست....

فقط می خواهم باد بادک شوم.



شعری ازکتاب"زنی از جنس اردیبهشت"  .  سمانه اسدی نوقابی





به همین سادگی...





از صبح دنبال ِ یک شعر بودم...یک داستان...یا حتی یک آهنگ...


راستش را بخواهی...فقط امروز نیست...


روزهای زیادیست که دنبال چیزی هستم تا به تو بفهمانم:


دلم برایت تنگ شده...خیلی تنگ شده...خیلی خیلی...





پ.ن:


زمانی این واژه ها طنین باریدن باران بودند بر حوض کوچک من.

کاش اما روزی بیاید که دفترم را به دریا بشویم،زیرا خاموشی، زبان ماهیان است...





خوب و بد...



امروز دوباره یک اتفاق بد افتاد...گاهی فکر می کنم این اتفاقات ِ گاه و بی گاه نوعی نشانه است...می خواهند به من چیزی را ثابت کنند...ثابت کنند چقدر خسته ام...چقدر نیاز به یک "مهربانی ِ عمیق" دارم..و همه ی کسانی که دوستشان دارم به نحوی این یک مورد را از من دریغ می کنند...

شاید این اتفاقات می خواهند به منی که دائم فکر می کنم باید مستقل باشم...به منی که فکر می کنم نظر هیچ کسی برایم مهم نیست...به منی که فکر می کنم نباید از کسی توقع داشته باشم...آری به من ِ لعنتی ،ثابت کنند که" تنها" هستم...ثابت کنند که حتی اگر نخواهی باور کنی که نیاز به کسانی برای درد و دل کردن داری...نیاز به دوستی برای دوست داشتن داری....باز هم،باز هم تنهایی....یک تنهایی ِعمیق...که ریشه اش فرای ِ همه ی این بودن هاست....



چقدر دلم برای یک آرامش ِ عمیق تنگ شده...برای یک آرامش نه از جنس ِخواب...از جنس ِخیال ِ راحت...از جنس ِ آسودگی...



سرسخت شده ام این روزها...ولی شکستنی تر...





پ.ن

راستی خبر خوبم هم اینه که ماهیم زنده است...:) قده یه دنیا خوشحالم...

پ.ن

خبر دیگه اینکه امروز تست تئاتر دادم...با وجود اینکه انتظار نداشتم که خوب باشه...ولی خیلی خوب بود...:)







ماهی سفید کوچولوی من...






تازگی ها فهمیده ام  دلیل تنهاییهایم را:



                            "در من کسی ست که نمی توان به او دل بست."



آی همه ی مردم دنیا دیگر از شما دلخور نیستم...می دانم چرا  دل نمی بندین...



***



فکر کن که نیلوفر باشی و برایت بنویسند:


چقدر گل کرده‌ام
من که چوبِ خشکی بودم

آه
تو پیچیده‌ای بر من
نیلوفرم




***


امروز غم ِ عالم به دلم ریخت...یکی از ماهی هام مرد...همونی که روز ِ عید برای خودم خریده بودم...یه ماهی سفید ِ کوچولو...دوسش داشتم...هر روز بهش غذا می دادم...حالا به کی غذا بدم وقتی دل تنگم؟....بعد نگاه کنم که داره از رو آب ِ تنگش غذا می خوره ...و آرامش دنیا به دلم بریزه...و با وجود اینکه دوسش دارم بترسم آب ِ تنگش رو عوض کنم...بعد یه عالمه التماس کنم به مامان که بیاد آب تنگش رو عوض کنه...خب حالا چیکا کنم وقتی دلم تنگه؟







*شهاب مقربین







مسافر





هر آنچه بکاری

          درو خواهی کرد

          جز باد

          که طوفان به بار می‌آورد،

 

          و ما مسافران تازه‌ی این کویریم

          طوفانی درو می‌کنیم

          که نکاشته بودیم.

 



پ.ن

برای نبودنم مرا ببخش دوست من...



پ.ن

نیلوفرم...



پ.ن

خانه ام را دوست دارم!





خدای ِ مقروض






آهای


می دونی ... آهای کسی که منو آوردی تو این دنیا...تو به من یه عالمه روزای خوب بدهکاری...!

حواست باشه!




خدا فراموش کرده بود ،

که به من" یک عالمه روزهای خوب" بدهکار است!


فراموش کرده بود به من مقروض است!


هی حرف را عوض می کرد،

هی سرش را می انداخت پایین،

هی می گفت: می دانستی کلاغ ها صد سال عمر می کنند؟

می خواست خواس ِ من را پرت کند


بعد که فهمید گول نمی خورم

گریه اش گرفت

می گفت من این همه" روز ِ خوب" از کجا بیاورم؟

می گفت دروغ گفته که عادل است و حکیم،

می گفت این دنیا خوب بشو نیست،

اگر می توانست برای ِ خودش کاری می کرد،

با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد!


ولی این بار دلم نسوخت

گفتم:لعنتی ... این بار کوتاه نمی آیم!


گفتم:

تو به من" یک عالمه روزهای خوب "بدهکاری!

اگر برای خودت هم کاری نتوانستی بکنی،

حق مرا باید بدهی،

وگرنه کاری می کنم از به وجود آوردن ِ من پشیمان شوی!



در نگاهش دیدم که دارد فکر می کند ،

دارد حساب می کند که چقدر دیگر برنامه ریزی کند،

تا حسابش با من یکی لااقل پاک شود!


در نگاهش دیدم!




نیلوفر.اردیبهشت 89




پ.ن:

امروز قده یه دختر بچه ی کوچیک بودم...دلم همون قدر کوچیک شده بود...شایدم بیشتر...



پ.ن:

حالا زیاد به خدا فشار نیاورید حق شما را  هم بدهد...می خواسته برای ِ خودش همدم بسازد ...حتما احساس ِ تنهایی می کرده که ما را به وجود آورده...وگرنه منظور ِ بدی نداشته...طفلک تنهاست...مثل ِ من...



پ.ن:

خدایا با من بمون....قول بده...