دو هفته ی پر استرس گذشت...صبح خبر دادند که بابا بزرگ تمام کرده.
حرکت کردیم برای مراسم و توی راه تصادف کردیم. چپ کردیم.
جراحت های جسم که خوب می شوند.ولی روحم خیلی ترک خورد.خیلی ترسیده بودم.
بعد از دو هفته بهترم. تازه دیشب که رسیدم به خانه و کمی آرامش گرفتم درک کردم بابابزرگ رفته. تازه دیشب گریه کردم برای کسی که هیچ وقت نمی آید. غم این روزهایم زیاد شده.
***
توشه ی این سفر غم انگیز شعر و تصویر زیر بود. توی کتابی که دایی آورده بود تا سرگرم شوم.
تنها یک بار مرگ را آزمودی و سرافراز و پیروز شدی
بنیامین من!
پدرت روزی هزار بار میمیرد و باز هم زنده است
خوشا بحال تو.
ابراهیم منصفی