خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

وسواس

شریان های زندگی از تنهایی پر و خالی می شوند 

تنم از حجم این تنهایی ها ترک بر میدارد

سرم به مرز انفجار می رسد


و چشم هایی که برای درد های نگفته ی خود گریه می کنند


دغدغه ام این کار های پیش و پا افتاده ای شده

 که مثل طناب داری گلویم را می فشارند 

و برای غم بی کسی و بی پناهی انسان گریه می کنم


سال ها نگذاشتم "فکرها" روزهای معمولی ام را خراب کنند 

و حالا از درد معمولی بودن به خود می پیچم

از درد نداشتن چیزهایی که انتخاب خودم بود

و فرقی نیست بین قبول این انتخاب ها یا رد آن ها

من همینم

همین انتخاب ها..


انگار که دست ها و انگشتانم پر از انتخاب های اشتباه باشند

انگار که حتی آرایش صورتم

انگار که حتی لباس هایم 

حتی چشم هایم


چه فرقی می کند امروز از هشت صبح شروع شود یا یازده؟

چه فرقی می کند تیترهای این متن با قرمز نوشته شوند ؟

چه فرقی می کند ساعت ها دقیق نباشند؟


و منی که اسیر همین ها هستم


سخت است اعترافش 

انگار کسی به گناه ناکرده ی خود اعتراف کند ؛ من به اسارت بین این احمقانه ها !


سخت است آرامشت اسیر رنگ لباس 

اسیر ساعت بیدار شدنت از خواب وقتی انگیزه ای برای ادامه نداری باشد

هر شب با فکر مردن به خواب بروی و صبح دوباره از خودت بپرسی زنده ام هنوز؟

صبح ها تمام کتاب ها و سایت ها و شبکه ها را به امید پیدا کردن دلیلی برای ادامه زیر و رو کنی

و به یاد نیاوری چطور می شود از ته دل خندید


چطور می شود برای جایی که خیلی چیزها را از تو گرفته تلاش کرد؟

چطور می شود مزه ی آزادی های از دست رفته را فراموش کرد؟

چطور می شود ادامه داد؟


عشق 

عشق شاید


پس من کجای این ماجرا ایستاده ام؟


منطق ِبیش از حد روزی خفه ام می کند

اشک های فروخورده 

روزی همه میمیریم و دلیل مرگمان تحمل بیش از حد خواهد بود


اما باز باید ادامه داد

لعنت به من که هنوز فکر می کنم باید ادامه داد


باز باید بروم کتاب هایم را ، شبکه های تلویزیون را زیر و رو کنم


باز باید دلیلی برای ماندن بیابم


باز باید فکری به حال خودم بکنم


بروم توی دقت ِساعت ها گم شوم


بروم برای رنگ خودکارهایم نگران باشم