خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

نیلوفرانه !

به نام خدا

سلام

        

      پاک شد...به دلیل ایجاد سوء تفاهم برای یک دوست عزیز!  

(دوس ندارم از دستم ناراحت باشه)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن

مرگ

خبر که نمی کند

 یک روز می بینی

نیامدم

یعنی که نیستم


پ.ن

بر کف دستم

دانه ای که نباشد

تو هم پر می کشی

گنجشکک



پ.ن

خداوندا

تو را نشناخته ام

فقط تو را ...

 دوست داشته ام


پ.ن

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد

 

پ.ن

راستی!!

گوش کن!

اگر دلت را با خودت نبرده باشی

حتما راه را گم می کنی

 

 

 

برای همه ی کسانی که فرفره ندارند...

من فرفره ندارم!

 

برای تو...!:

 

من هنوز که هنوز است

به آسمان می نگرم

تمام خطوط هوایی دنیا را

که از بالای اتاقم می گذرند

می شناسم.

من می دانم تو روزی

با یک هلی کوپتر یا هواپیما

در اتاق من فرود می آیی

اصلا مخصوص تو یک باند هوایی هم ساخته ام.

یک روزی که خیلی هم دیر نیست.

 

می دانستی تمام خطوط ریلی دنیا

از اتاق من می گذرند؟

و من هنوز که هنوز است

با یک شاخه گل رز

توی همه ی ایستگاه های اتاقم منتظرم!

 

فقط بگو زمینی می آیی یا هوایی؟

نه اصلا مهم نیست

خواستی با اتوبوس بیا

یا حتی با پای پیاده

فقط بیا

من همین جا نشسته ام

توی یکی از گوشه های اتاقم.

***

می دانستی تمام فرفره های دنبا

تو که حرف می زنی می چرخند؟

می دانستی تمام چتر های دنیا

صدای تو که می آید می چرخند؟

اصلا تا حالا وقتی حرف می زدی به فرفره ها و چتر ها نگاه کرده ای؟

می دانستی تو که حرف می زنی من ساکت می شوم؟

کاش من هم فرفره بودم،چتر بودم

می چرخیدم.

کاش من هم فرفره داشتم ،چتر داشتم

تو که حرف می زدی

نمی باریدم...

 



نیلوفر آبان 88(یه بعد از ظهر دلگیر)

 

لیکن...!





آفاق را گردیده ام، مهر بتان ورزیده ام، بسیار خوبان دیده ام، لیکن تو چیز دیگری! 

 

 





پسران آدم،دختران حوا

پسران آدم،دختران حوا




اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را
تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن توفان ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است تا دیگر
باز نگردد






فردا باران خواهد آمد...اگر نیامد خودم می بارم...
آن چنان که تو را سیل ببرد...ببارم؟
حاضری؟

عینک قرمز...

داشتم فک می کردم که من فقط تو خونه، اونم فقط شبا ،عینک می زنم...هیچ کسی منو با این عینک قرمز نمی بینه... تو طول روز هم عینک نمی زنم...

من با عینک یه آدم دیگه ام!باور کن!



پ.ن

برای دیدن تاریخ روز
تقویم را باز می کنم
و تعجب می کنم از اینکه
روزها طبق پیش بینی تقویم
به پیش می روند







پاتو زمین نذار!

پاتو زمین نذار!

 

حاج آقا:سلام منو حاج نعمتی فرستاده.

صیغه نامتون رو فسخ کرده.اینم مهریتون.

حاج نعمتی آدم آبرو داریه.زن داره .بچه داره.عروس  و داماد داره.خدا رو خوش نمیاد!

دختره:منم آدم آبرو داریم آقا.اینم بهش بدین.بگین:من پول نمی خوام .سایه ی بالاسر می خوام!

 

و من دوست داشتم خرخره ی این دختره رو بجوم!خاک تو سرت!سایه ی بالاسر بخوره تو سرت!

 

دختره هم لامصب خوشگل.یه جوری نگاه می کنه که دل حاج آقا که چه عرض کنم دل ما رو که زنیم آب می کنه.حالا این حاج آقا هم کرم داره...یعنی هیچ کسی رو غیر از این دختره نداره...دلش می گیره میره پیش این دختره!:دی

و دیری دیری...به زن و بچه اش میگه که دارم میرم سفر ولی به جاش  میرن ماه عسل...!کلی هم ناز و عشوه! حال آدم به هم می خوره...الان دقیقا متوجه شدم که چه جوری یه نفرو تور می کنن!!!حالا این مرده هم جو گیییییییییییییر، دیگه براش می میره!

این همسایه های فضول هم که این دختره رو می برن کلانتری که این آقا چیکارته؟...خلاصه فیلم ایرانی ایرانی شده!مرده هم فردین!میره میگه این زنمه!دیگه کسی حق نداره تو زندگیش فضولی کنه!


بعدش هم رسما عقدش میکنه  که اگه یه روز اتفاقی افتاد آواره نشه...و براش یه خونه ی جدید می گیره و القصه !

دیگه خلاصه محبت می کنه دیگه!

حالا بقیه ی داستان بماند که چی میشه!

ولی این فیلم های ایرانی سوژه ی خنده ان!والبته بازم واقعیته!

وقتی تو زندگی عشق نباشه همینه...وقتی که مردا ندونن چجوری دل زنشون رو به دست بیارن برای اینکه اون احساس تنهاییشون رو ارضا کنن،و البته برای اینکه موضوع شرعی باشه و عذاب وجدان نداشته باشن میرن یکی رو صیغه می کنن!

نمی دونم مردا که این قدر ادعا دارن چرا یه دفه این جوری گند می زنن!!جوری که نمیشه درستش کرد دیگه!

این همه ادعای پای بندی دارن ولی وقتی اتفاقی میفته نمی دونن که چیکار کنن!

خدایا شکرت.

یه جای داستان خیلی خنده دار و ناراحت کننده اس....زنه میاد خونه می شنوه که شوهرش داره تو اتاق خواب با یکی حرف می زنه میگه:عزیزدلم،قربونت برم،گریه نکن.فدات شم.الهی واست بمیرم،قربون چشم و ابروت برم.عزییییییییزم(البته یه کم پیاز داغش رو بیشتر کردم... یه کم!!)

حالا همین جا از خانومایی که این متن رو می خونن خواهش می کنم بگن که در این لحظه چیکار می کنن؟!

من که در همون لحظه طلاق می گرفتم.حتی یه لحظه صبر هم جایز نیست....البته پرواضح است که این اتفاق تو زندگی هایی میفته که عشق ها عادت بشن و نشه توشون مهر رو احساس کرد...

حالا این مرده هم یواشکی با تلفن حرف می زنه...مثل پسرای 18 ساله ای تازه دوست دختر دار شدن...

یواشکی تو خونه تلفن حرف می زنن...!


خلاصه که روز جمعه...یه فیلم دیدیم با مامان کلی خندیدیم:پی

اما بازم الحق که این چیزا خیلی وقتا واقعیت پیدا می کنن



پ.ن

خدایا کاش روزی برسه که همه ی عشق های دنیا واقعی باشن!



پ.ن

راستی دیشب هم همایش بودیم.فک کنم که حدود 100 نفری بودن و از بین این صد نفر فقط ما 5 تا دختر بودیم!جوی داشت برا خودش!!!


پ.ن

اینم یه عکس خوشگل:دی




 

لاو!

می دونم وقتی از بودن ها می گیم...وقتی بعضی شعر ها رو می خونیم...می گیم که خدا هست میگیم که طرف باید به خدا توکل کنه...طرف باید فقط به خدا فک کنه...نباید به آدما دل ببنده...اما وقتی وارد روابط انسانی می شیم..وقتی احساس می کنیم عاشق شدیم... کم میاریم در مقابل هجوم چشم هایی که پر از خدا هستن..در مقابل حضوری که احساس می کنی برات یاد آور همه ی آرامش های دنیاس...

!و به قول یک دوست فقط حسرت می خوری که چرا برای مدت کوتاهی مهمان دل آدمها هستی؟!چرا؟




قبلا از کسی گفته بودم

کسی که نشنود

غافل از اینکه همیشه کسی هست


کسی که می شنود

راز نگه می دارد

گوش می دهد

هر جا که من بخواهم...آری ...هرجا که من بخواهم نصیحت می کند


شانه هایش آن قدر وسیع هست که بشود همه ی عمر به آن تکیه کرد

چشم هایش آن قدر عمیق هست تا در آنها غرق شوی و از آن ها بشنوی آن چه را نمی گوید


کاش این چشم ها...کاش این شانه ها...کاش این بودن ها از آن ِمن بود


حیف

حیف که تو را برای همیشه ندارم

                                                                           حیف

نبلوفر آبان 88



پ.ن

نه اوایل...نه اواسط ...نه اواخر

پ.ن

تقدیم به کسی که خودش می داند

پ.ن

راستی 6 آبان روز مهندسی مکانیک به تمام مهندسان مکانیک این مرز و بوم تبریک می گم

پ.ن

پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی‌آنکه من باشم




ACCIDENT

سلام

الان اومدم که نظرات بلاگم رو تایید کنم...اما اصلا حوصله اش رو ندارم...روز بدی بود امروز ...بد به معنی حقیقی کلمه...!

صبح کلی به خودم رسیدم و تیپ زدم!آخه یه جا دعوت بودم!

اما تو راه که بودم تصادف کردم!

کلا ماشینه داغون شد ...آخه تقصیر من بود...از پشت زدم به یه پیکان...ماشین خودم هم حسابی داغون شد!

خودمم با سر رفتم تو شیشه!شیشه شکست اما خدا رو شکر خودم هیچی نشدم!!

بعدش هم یه ساعت وایسادیم تا افسر اومد...و کلانتری و توافق و این چیزا!

اصن این چیزا مهم نیست، مهم...!!

چمدونم به خدا!!!


خیلی چیزا امروز بهم حالی شد!

کلا خیلی بهتر زندگیم رو شناختم!

الان می دونم مهم چیه!



پ.ن

این نوشته چقدر مبهمه!:پی

پ.ن

این نوشته رسما غرغر بود!

پ.ن

احساس می کنم این بلاگ دیگه امن نیست.شاید از این جا اسباب کشی کنم!

؟!


یه خط wire less با open access  پیدا کردم دور و بر خونه ...کسی می دونه اگه ازش استفاده کنم چه اتفاقی میفته؟!می تونم راحت بهش وصل شم،آخه رمز نداره!

فردا نیان منو دستگیر کنن؟!!!

کسی که wireless  داره می فهمه من الان وصلیدم؟!


محبت




کاش این قدر سخت و محکم و مغرور بار نمی اومدیم تا می تونستیم به کسایی که خیلی برامون عزیزن بگیم:


عزیزم من کمی محبت می خواهم...کمی...!




پ.ن:

این عکس خیلی باحاله...نیس؟




روسری قرمز

یه روسری قرمز پوشیده بود...حریر...موهای مشکی بلندش از زیرش اومده بود بیرون...


دوس داشت کنار دریا قدم بزنه...دریای وحشی که احساس می کرد هر لحظه اون رو می کشه توی خودش و غرق می کنه...


یه دفتر داشت همیشه...توش می نوشت...می کشید...ولی هیچ کس نمی تونه حس کنه که این چقدر دردناکه...اینکه یه روز برگردی و بخونی همه ی لحظاتت رو!


یه عروسک داشت...یه عروسک با لباس قرمز...چرا همه فکر می کنن عروسکش دختر بوده؟یه عروسک پسر داشت...اسم این عروسک رو نمی دونست...روزی که اونو خریده بود مغازه دار بهش گفته بود اسمش چیه و اونم از اون روز همیشه این عروسک رو با همون اسم صدا می زد...


من یه سوال دارم...آخه  یادم نمیاد که بعد از اینکه اون روز با روسری قرمز کنار دریا قدم زدم ...همون روز که یه دفتر داشتم که داشتنش برام دردناک بود...درست همون روز...درست همون روز که اسم اون عروسک رو می دونستم...بعدش چه اتفاقی افتاد؟

فقط یادمه که برای بار آخر دریا رو دیدم که وحشی تر از همیشه شده بود....


می دونین آخر اون داستان چی شد؟







سلام دوباره...چند وقت نبودم....تلفن خونم قطع بود:)...اما امروز دوباره نوشتم...خیلی کارای عقب افتاده دارم خیلی زیاد....از همه ی دوستای گلم که چند وقته به بلاگاشون سر نزدم معذرت می خوام...

این روزا adsl ندارم ...برا همین برای این پست عکس نذاشتم:(



راستی یه تبریک خیلی بزرگ:)

تولد دوست عزیزم فارeس رو بهش تبریک می گم امیدوارم همیشه شاد، سالم و سلامت باشه:)


ماه مهر ماه خیلی خوبیه...هر کسی که تو مهر به دنبا اومده تولدش رو بهش تبریک می گم:)

ایشالا یه تولد تو بلاگم خواهم داشت:)