خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...



                    بی وفا   

                                نه

                              

                               ولی      بی معرفت

                                                         

                                                     چرا...



پ.ن

ایشالا فردا نظرات رو تایید می کنم!

پ.ن


شام مهتاب


تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی

پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

من اون ماهو دادم به تو یادگاری...



گاهی نمیشه نوشت...نمیشه




ممنوع من...





بخند ممنوع ِمن
که با هر بوسه، هزار تازیانه می نویسند؛
فرشتگان ِشانه ها...
که هیچ دستی آن ها را لمس نکرده است
فرشتگان ِحسود...
همه چیز را خواهند نوشت...*





من گرگ خیال بافی هستم/الیاس علوی





یک شب دلی...

کمی وب گردی...انتظار...دل گرفته ای که نمی دونی چه خاکی به سرش بریزی...کلی درس های نخونده..و استرسی که دیگه نیست برای درس خوندن...و فکر که فردا شاید بتونی تموم کنی درساتو...خوابت نمیاد ولی خودت رو به خواب می زنی...کامنت هایی که جوابشون رو ندادی و تاییدشون نکردی...فکرهایی که نمی دونی به کی بگی...حرفهایی که نمی تونی تو وبلاگت بنویسی...عشقهایی که توی قلبت قلمبه شده...خستگی هایی که توی تنت مونده...

بحث بحث ِ اینه که می دونی یه عالمه کار داری اما هیچ انگیزه ای نیست...شاید خیلی وقته که انگیزه ای نیست..

دلت یکی رو می خواد که گاهی دوستت باشه...دلت کسی رو می خواد که نترسه از این که بهش وابسته شی...

دلت می خواد  این نوشته رو فقط یه نفر بخونه...

دلت می خواد این همه توی خودت نباشی...

دلت می خواد همین جا همین امشب بمیری...نمیشه مثلا توی خواب سکته کنم؟

دلت می خواد بدونی اگه نباشی کسی اصلا احساس می کنه؟

دلت می خواد بدونی چرا خدا اشک رو آفرید...؟

دلت می خواد بدونی چرا هنوز وقتی بعضی نوشته ها رو بعد از مدت ها می خونی بازم گریه ات می گیره...؟

می دونی دل آدم بعضی چیزا رو می خواد...اما حیف که خیلی وقته دلم یاد گرفته  دل نباشه...







هزار قاصدک روانه ات کردم
باد امانت دار نبود
یا تو نیامدی؟




دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند.

آمد روبرویم ایستاد چشم‌هاش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و نگاه دوخت به بالا سفیدی چشم‌هاش از سفیدی برف‌ها یک‌دست‌تر و سبک‌تر بود. بعد سیاهی چشم‌هاش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشته‌ام. گفت فقط وفقط مرا دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ می‌گویی. گفتم راست می‌گویی.
آن‌وقت راهش را کشید و رفت. برف‌های ترد زیر پایش مثل جویدن بیسکوییت صدا می‌داد. حالا من ایستاده‌ام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مساله‌ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می‌گوید دروغ می‌گویی، دروغ گفته باشد.





کتاب :دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند/پوریا عالمی.




پ.ن

کمی فکر می کنم این روزها...روزهای خوبی نیست...خوابم نمی برد...



پ.ن

امروز هیجده تا از بچه های دانشگاهمون رو یگان ویژه دستگیر کرد و برد...الان خبر دادن که بالاخره پبداشون کردن....وآزاد شدن...امروز شانس آوردیم.



پ.ن

دارم فکر می کنم...


پ.ن

چرا نی‌نی چشم‌های تیله‌ای‌اش را از من دریغ می‌کنی روزگار.



پ.ن

حسودی‌ام می‌شود
به ایربگ ِ ماشین ِ تو؛
به احتمال ِ وقوع ِ یک لحظه ْ لمس ِ صورتت
و بوسیدن ِ لب‌های ِ سرخ ِ تو
توسط ِ این ایربگ ِ لعنتی!



روزنوشت بلند بالا!

امروز روز آرومی بود

شب قبل دیر خوابیده بودم...و برعکس ِ همیشه ساعت رو کوک نکردم...به قول مامان نیلو ساعت طبیعی تو بدنش نداره که عادت به صبح بیدار شدن داشته باشه...برای همین هم صبح خواب موندم...کلا کلاسای صبح رو نرفتم...اما می دونم اگه می رفتم هم فرقی نداشت...!

شقایق گفت بریم بیرون...منم اول دوس نداشتم برم اما دیدم ناراحت میشه چند روز این جاست باهاش نباشم...

رفتیم دور زدیم و از همه مهم تر رفتیم کتاب فروشی...از اونجایی که خیلی وقته دیگه حوصله ی رمان و کتاب های بلند رو ندارم...این روزا اگه کتابی بخرم یا جیبی یا کوتاهه و بیشتر هم شعر...نمی دونم چرا دیگه از داستان زیاد خوشم نمیاد...برعکس بیشتر دنبال شعرم...

اول از همه چشمم افتاد به یه کتاب که قبلا اینترنتی خونده بودمش...یه نمایشنامه ی کوتاه...با یه اسم خیلی خیلی قشنگ:

داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد!!

اثر:ماتئی ویسنی یک

برگردان:تینوش نظم جو

 

وبه خاطر یه موضوعی، چند وقتی هم بود که دنبال کتاب های عرفان نظر آهاری بودم و این کتاب ِ خیلی قشنگ رو ازش خریدم:

روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس

اثر:عرفان نظر آهاری

 

و از همه ی اینا مهم تر، کتابی رو که خیلی وقت بود دنبالش بودم پیدا کردم...البته این رو هم قبلا اینترنتی خونده بودم:

خاطرات آدم و حوا به روایت مارک تواین

برگردان: حسن علیشیری

عاشق این کتابم...با اینکه قبلا هم خونده بودمش اما خیلی دوس داشتم داشته باشمش

 

و یه کتاب که از اسمش خوشم اومد و وقتی اومدم خونه فهمیدم عجب محشریه...

دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند

اثر:پوریا عالمی

تصویرگر:توکا نیستانی

محشره!یه اثر واقعی!یه عالمه داستان کوتاه بسیار زیبا که حتما توی وبلاگم زیاد ازش خواهم نوشت...


اما نقطه ی عطف داستان این جاس که هنوز نخریده دوتا از کتابام عروس شدن!

خاطرات آدم و حوا رو به یکی از دوستام هدیه کردم...چون قبلا خیلی از این کتاب براش تعریف کرده بودم.

و دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند رو به شقایق...چون  ازش خوشش اومده بود!(به شما هم توصیه می کنم بخونینش!)

 

خلاصه که این از صبح دلپذیر ما!

عصر هم که دانشگاه بودم...بعدش هم خونه ...فیلم:رویای خیس رو دیدم...وکاش بزرگترها بفهمن که عشق های جوونی چقدر قشنگ و پاکن...عشق  شونزده یا هیجده سالگی.

ولی حیف که ما آدما خیلی زود بزرگ میشیم....

اما من خیلی وقته که تصمیم گرفتم هیچ وقت بزرگ نشم...


بعد از کلی مدت،بالاخره یه پست بلند نوشتم...

راستی شقایق برام یه دفتر خیلی قشنگ هم خرید...از این دفتر بزرگا که جون میدن برای نوشتن...مخصوصا من که خیلی وقت بود دنبال یه دفتر ِ خوب بودم...روز تولدم شاید کادو زیاد گرفتم و همشون رو هم خیلی دوس داشتم...اما دوس داشتم بین این همه کادو یه دفتر برای نوشتن هم بود!

راستی من فک می کنم که اگه کسی زیاد بلند تو وبلاگش بنویسه خونده نمیشه ... اما دل که می گیره گاهی ناخواسته بلند میشه رشته ی کلام!

 

برف ها کم کم آب می شود

شب ذره ذره آفتاب می شود

ودعای هرکسی

رفته رفته توی راه

مستجاب میشود...

 

 

عرفان نظر آهاری

 

 

 

بعد از این همه سال فهمیدم که اون اوایل درباره ی حوا اشتباه می کردم،زندگی کردن بیرون از بهشت،اما با اون،خیلی بهتر از زندگی کرد تو بهشت،اما بدون اونه!اولش فکر می کردم خیلی حرف می زنه،اما الان اگه اون ساکت بشه و از زندگیم بره،حسابی غمگین میشم.چقدر شیرین بود اون اندوهی که ما رو به هم نزدیک کرد و پاکی ِقلب و لطافت ِروح ِحوا رو به من نشون داد.

 

 

قسمتی از کتاب:خاطرات آدم و حوا

پست خیلی مهم!




داشتم آرشیو نوشته هام رو نگاه می کردم...


یاد روزهایی که همش با هم می رفتیم  سفر...!یاد خیلی چیزها به خیر...!


دلم دوباره سفر می خواد...




لال!



می رود ملال در ملال

لحظه های لال...








گفتگوی خیالی!


- از دست من ناراحتی؟

- نه!

- همه چی درست می شه.

- همه چی که نه... اما بعضی چیزا چرا، درست می شه.

- باشه. هر چی تو بگی. حالا برام یه لبخند بزن... به امید روزی که «بعضی چیزا» درست می شن!



دارم می رم سفر...

 

دو تا داستان کوتاه دارم ،که از آرشیوم پیداشون کردم...راستش نمی دونم مال کی هستن...اما خیلی دوسشون دارم...هر دوی این داستان ها رو عاشقانه دوس دارم...

 

 

سردم است

 

زیر لحاف سردم در تختخواب می خزم.پاهایم را جمع می کنم و به بدنم می چسبانم تا شاید کمی گرم شوم.مدتهاست که احساس سرما می کنم.انگار سرما تمامی بدنم را فرا گرفته،حتی نوک انگشتان و دماغم را.نمی دانم چرا.انگار به یک تکه یخ تبدیل شده ام.واقعا نمی دانم چه بر سر من آمده!من همیشه اینجوری نبودم.

وقتی ۸ سال داشتم پدرم برای من قصه های جادویی می گفت.این قصه ها در شب های دراز و سرد زمستان مرا به جهانی دیگر می برد.موقع شنیدن این داستانها با اینکه از آنها لذت می بردم با خودم می گفتم مگر می شود زیبای خفته با بوسه عاشقش از مرگ برخیزد؟یا یک قورباغه با بوسه دختر زیبا به شاهزاده تبدیل شود.حسادت کودکانه ای همیشه در من ایجاد می شد.پدرم این قصه ها را می گفت اما من در سرم سودای قصه دیگری را داشتم.قصه ها را از نو می نوشتم.رنگ و نقش دیگری به آنها می دادم و پایانش را هم به میل خودم تعیین می کردم.یادم می آید یکبار سیندرلا را در همان اوایل کشتم تا شاهزاده مجبور شود یکی از خواهران زشت سیندرلا را برای ازدواج انتخاب کند.می دانستم عشق شاهزاده حقیقی نیست چون معلوم نبود در این عشق کفش سیندرلا چه کاره است! او را کشتم تا بعدا عذاب نبیند.با همین تصاویر به خواب می رفتم.در خواب به دنیایی دیگر وارد می شدم.دنیایی که سرشار از رنگ بود.رنگ هایی که هرگز ندیده بودم.هیچ وقت دوست نداشتم از انجا برگردم.اما صبح ها همیشه با داد و فریاد های مادرم از خواب پا می شدم.یک زمانی از او بدم می آمد چون مرا همیشه از بهترین جاها به این زمین لعنتی واقعی برمی گرداند.مگر
نمی توانست مرا برای مدتی به حال خود بگذارد؟
کودکی من در داستانها و رویاها و رنگ ها گذشت.در نوجوانی عاشق شدم.مثل همه داستانها.
خودم را یکبار در هیات قورباغه ای تجسم کردم و منتظر ماندم تا شاهزاده رویاهایم با بوسه ای مرا نجات دهد.اما او بوسه اش را از من دریغ داشت.به او التماس کردم حتی به پایش افتادم که مرا از این وضع نجات دهد اما او نپذیرفت که به یک قورباغه زشت بوسه ای از لبان زیبای خود دهد.این بود که دیگر حالم از هر چه شاهزاده و پری و قصه بود به هم خورد.از همان موقع این سرما وارد جانم شد.دیگر هیچ وقت به کتابهایم نگاه نکردم.یکبار می خواستم برای رها شدن از سرما آنها را به آتش بکشم اما نتوانستم .
باز احساس سرما می کنم.اگر می شد با به یاد آوردن قصه ها و پری ها و رنگ ها گرم شوم خوب می شد اما نه دیگر فرقی نمی کند.دیگر نمی توان گرم شد.می خواهم بخوابم.داستان بس است.شاید این بار اگر خوابیدم شاهزاده با بوسه خود عشق را به من بچشاند.سردم است...

 

 

 

 

 

کشتی

سرم را از لبه ی کشتی آوردم پایین و سبزی عجیب دریا را دیدم. همان موقع آرزو کردم کاش یکهو ظاهر می شدی. بهت می گفتم: بپریم؟ گونه های شرمگین تو می خندید. باران هم که بود. شرشر و زلال. تو هم که دوست داری. و من که می میرم برایش. تو یک آشنای دور. یا بهتر بگویم غریبه. من غریبه تر. همه ی عالم و آدم هم که غریبه. چه شروع خوبی. غریبگی را می گویم. بعد حتمن ازت می پرسیدم شعر از باران و دریا داری؟ و تو بدون اینکه نگاهم کنی می خواندی، شاید!. من حرف نمی زدم. حرف زدن بلد نیستم. به منظور می گفتم: هوای شرجی بهم نمی سازد. گونه های تب دارت اما خبرهای بد می داد. تو فاتحانه و آزاد نگاه می کردی و می گفتی:...

 آخ همین جا را دوست داشتم بودی تا می دیدم چه می گفتی.درست همین جا!




زود بر می گردم!

 

مشق شب

امروز بسی آپ کردیم!




دخترک ! گریه نکن ! چوب فلک رو می شکنم

من مثه معلم ت مشقات رو خط نمی زنم


دفتر تازه بیار مشقای من جریمه نیس

مشق شب رو پاره کن مشق طلوع رو بنویس


رنگ روزگار نباش ! یه دس صدا داره هنوز

بودنت تو دایره نقطه ی پرگار هنوز


وقتی دریا میگه نه تو قطره باش بگو بله

دسته ی تیغ تبر ، چوب درخت جنگله


همه قصه ها دروغه دیگه چش براه نباش

قصه رو خودت شروع کن این مداد رو بتراش


بنویس جای کبوتر روی ابراس نه تو چاه

بنویس تا بشکنه طلسم این تخته سیاه


رنگ روزگار نباش ! یه دس صدا داره هنوز

بودنت تو دایره نقطه ی پرگار هنوز


وقتی دریا میگه نه ! تو قطره باش بگو بله

دسته ی تیغ تبر چوب درخت جنگله


هیچ کسی سرور من نیست این رو صد بار بنویس

سایه ای رو سر من نیست اینرو صد بار بنویس


من خودم یه پا سوارم این رو صد بار بنویس

دل دل یه انفجارم این رو صد بار بنویس


رنگ روزگار نباش ! یه دس صدا داره هنوز

بودنت تو دایره نقطه ی پرگار هنوز


وقتی دریا می گه نه تو قطره باش بگوو : بله

دسته ی تیغ تبر، چوب درخت جنگله




شعر از یغما گلرویی (با یک تغییر کوچک!)


خیلی به حال این روزهای من می خورد...ولی کاش نمی خورد!