خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

مرگ ِیک خانه به دوش!





روزی به سراغ من نیز خواهی آمد،

فراموشم نخواهی کرد ،می دانم.

می آیی و به رنج هایم پایان می دهی،

می آیی و زنجیرهایم را می گسلی.


آه ای مرگ،برادرم!

غریبه نیستم آشنایم من.چرا از من پرهیز می کنی؟

تو همچون ستاره ای سربی و سرد

بر فراز مصائبم می درخشی.


اما می دانم روزی از راه خواهی رسید،

از راه می رسی؛با کوله باری از شعله های سرکش.

محبوبم،بیا،بیا که مشتاق دیدارت هستم من،

بیا و مرا در آغوش بگیر،که ازآن تو هستم.



هرمان هسه/دلتنگی ها و پرسه ها




پ.ن

این کتاب رو سوم ِدی ِ86 خریده بودم...

اولش این رو نوشته بودم:

         برای خودم که بیش از همیشه دلتنگم!









برای خودم که این روزها پلنگ شده ام:


این قفس چقدر کوچک است

جا برای این پلنگ نیست

او که مثل کبک خانه اش

زیر ِبرف و کنج ِتخته سنگ نیست

پنجه می کشد به این قفس

رو نمی دهد به هیچ کس

او پر از دویدن است

آرزوی او

رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است...




پ.ن

بوی اسب می دهی!


پ.ن

من به اندازه ی این پیرمردی که تو عکسه دلتنگم و دلگیر!



پ.ن

هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم.


پ.ن

دیگه هیشکی مثه من غربت ِاینجا رو نداره.



ماه غمگین، ابر سنگین، خانه در غربت...






بعضی وقت ها نگاه می کنی دور وبرت...می بینی خیلی خلوت است..نه اینکه احساس تنهایی کنی...نه اصلا...اما این خلوت بودن هم زیاد خوشایندت نیست...خلوت یعنی...یعنی... حس ِاینکه واقعا کسی دور و برت نیست...

کسی نیست دور و برت...

نیست دور و برت کسی...

نیست کسی دور و برت...

دورت کسی نیست...

برت کسی نیست...

کسی نیست...

نیست کسی..

نیست...

نیست.




امروز را به باد سپردم


امشب کنار پنجره بیدار مانده ام

دانم که بامداد

امروز دیگری را باخود می آورد

تا من دوباره آن را

بسپارمش به باد...




فریدون مشیری



پ.ن

چند وقته دارم به این فکر می کنم که قسمت نظرات وبلاگم رو ببندم برای همیشه.

پ.ن

می میرم برای آهنگ وبلاگت uncreated عزیز...

پ.ن

امروز اومدم و برای خودم جشن گرفتم..بی مناسبت...درس نخوندم و همش تلویزیون نگاه کردم...یا خودم رو با اینترنت سرگرم کردم...خدا کنه امتحانا تموم بشه...دوباره اسکیت و یه کم آزادی...لااقل سر کلاس اسکیت  میشه 2 ساعت رو تمام و کمال زندگی کرد...

پ.ن

این نوشته به هیچ وجه غمگین نیست...فقط خسته ام!

پ.ن

من یه کار خوب می خوام!ولی پیدا نمیکنم!حقوقش هم اگر خوب نیست مناسب باشه!ولی خود کار خیلی مهمه!اما نیست!


پ.ن مهم

با همه ی این خستگی ها؛ این خونه و سنا فقط مال من هستن!


دختر که باشی...




دختر که باشی...

دختر که باشی ،دلتنگ که می شوی همان پیراهن قرمزت را تنت می کنی،همان که همیشه عطر هلو دارد!همان که همان طور که می خواهی،است...همان که باعث می شود احساس کنی زیبا هستی...بعد رژلب قرمز پررنگت را برمیداری ...محکم روی لب هایت می کشی...لب هایت را سرخ ِ سرخ می کنی...هارمونی را خوب بلدی...باید همرنگ لباست شود...گاهی هم نیاز نیست چشم ها را سایه زد و خط چشم کشید،فقط همین که دلتنگی خودش کلی حس به چشم ها می دهد...اما این هارمونی را دوست داری...این رنگ ِقرمز خونی را...کشنده است...

این ها همه اش مال توست...نه برای اینکه کسی خوشش بیاید...نه برای اینکه مهمانی دعوتی...نه برای اینکه مهمان داری...یا می خواهی دل ِکسی راببری...فقط دلتنگی و ناگهان وسط کلی درس و کتاب و کار و پروژه بلند می شوی و خودت را پر از هارمونی می کنی....فقط به خاطر اینکه دختری و دلتنگ.

بعد هم به ادامه ی کارهایت می رسی...درس هایت را تمام می کنی...با این تفاوت که حالا دیگر دلتنگ نیستی.

دختر که باشی گاهی این گونه است!