خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

امروز..و شاید هیچ روز دیگری

.

.

.

شتابان به روز های در حال گذر می نگرم...

به روزهایی که زمانی طعم آشنایی داشتند...

به روزهایی که زمانی پر از آرزو بودند...

اما

دیگر نه آرزویی مانده است...نه روزی که بگذرد...

همه چیز همین لحظه است.

حال زمانیست که مرا به سوی خود می خواند...

می دانم دیگر آینده ای نیست...

می دانی.

می دانم دلتنگی بد دردیست...

می دانی.

هر دو می دانیم...اما روزها می گذرند.

وگریزی نیست...

انگار قرن هاست که از زمان جا مانده ام...

شاید هم زمان ایستاد جایی و من نفهمیدم...

انگار قرن ها گذشت...

انگار گذشت...

پس چرا من نفهمیدم...

می دانم...می دانم...دلتنگی بد دردیست.

اما نمی دانم کجا بود که من را رها کردی...

نمی دانم...شاید  من گم شدم...شاید هم تو.

می دانی کجا جا مانده ام؟

 

 

نیلوفر .تیر 88

یه روز نه چندان خوب...پر از فکر و فکرو فکر...

نظرات 3 + ارسال نظر
فارeس جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:50 ب.ظ http://my-memories.blogsky.com

"" دیگر نه آرزویی مانده است...نه روزی که بگذرد...

همه چیز همین لحظه است.

حال زمانیست که مرا به سوی خود می خواند...

می دانم دیگر آینده ای نیست...

می دانی ""



باید آرزوی باشه تا آینده هم برامون امیدوار کننده و روشن باشه

بیخیال آینده_فارeس

غریبه آشنا شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:47 ب.ظ

واسه جشن دلتنگی ما گل گریه سبد سبد بود
****
از هجرت تو شکنجه دیدم کوچ تو اوج ریاضتم بود
چه مومنانه از خودم گذشتم کوچ من از من نهایتم بود

خیلی قشنگ بود
ولی جرا انقدر بی امید؟

مجیب شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:38 ب.ظ

carpe diem. زیبا بود مثل همیشه و بنظر من عاقبت زندگی همه مون همین غنیمت شمردن دمه.

ممنون مجیب جان
لطف دارین:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد