خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...
خونه ی نیلوفر

خونه ی نیلوفر

بیا و ناگهانی دفترم را از زیر دستم بکش و بخوان ...

می آیی؟

تمام احساسم را جمع کرده ام... 

تمام احساسم را 

سرشارم   

طعم بعضی چیزها را زیر دندان هایم حس می کنم 

و حسرت هیچ چیز را نمی خورم 

حسرت روزهای کودکی از دست رفته 

حسرت لحظات تباه شده 

 

به خدا راست می گویم 

باور کن ...قسم دروغ نمی خورم...فقط کمی راست نمی گویم ... 

کمی...بگو اشکال ندارد...بگو... 

  

 دوباره مثل هرشب چراغ های خانه را خاموش کردم 

همه خوابیده اند  

می دانی...شب از نیمه گذشته است... 

وباز هم تو نیامدی  

 

و من می دانم که آمدنی در کار نیست...  

به خدا غصه نمی خورم...فقط...کمی دلم تنگ می شود...

 

اما حس عجیبی دارم...حس می کنم که می آیی...امشب...و من صدایت را می شنوم. 

می دانم...می دانم...همیشه همین گونه ام... 

ولی به خدا این بار متفاوت است... 

 

می دانم امشب دیگر خوابت را می بینم. 

 

قول بده اگر این بار به خوابم آمدی  

دیگر نروی 

 

قول بده...خواهش می کنم...   

  

من فقط وقتی می خوابم که به من قول بدهی... 

می آیی؟  

 

 

نیلوفر.مرداد 88 

شب از نیمه گذشته.مثل هرشب چراغا رو خاموش کردم.شقایق و فاطی خوابیدن.هوا خیلی اینجا گرمه.دلم برای اتاقم تنگ شده.برای آشپز خونه که تا نیمه های شب چراغش روشن باشه.برای مامانم که هرشب جلوی تلویزیون خوابش ببره و من ببرمش بخوابه.برای اینکه صبح ها خواب بمونم.برای صدای مامان که صبح ها داد بکشه تا من بیدار بشم.برای صبحونه های توی راه.برای بزرگراه و رانندگی.برای خیلی چیزا دلم تنگ شده.خیلی چیزهای نانوشته.برای دیوونه بازیای دوستام.برای بچگیام...برای وقتی که 6 سالم بود و تازه اومده بودیم تو این شهر.برای روزایی که یادم نمیاد دلم تنگ شده.برای همه چیز.برای یه نفر که یه دفعه اومد تو زندگیم.برای اولین بار که به یکی گفتم دوسش دارم.برای دومین بارش حتی.برای آخرین بارش هم.برای دفعه ی بعدی که بهم اینو میگه.برای خودش.برای خودم.برای خدای بچگی هام. 

دلم خیلی تنگیده...

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
معین جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ق.ظ http://inest.ir

سلام شبت بخیر
خسته نباشی
وبلاگ خوبی داری اگه تعریفمو اغراق ندونی!
اگه مایل باشی میتونیم با هم دیگه تبادل لینک داشته باشیم
نظرتو برای ما به آدرس زیر ارسال کن:
http://admin.inest.ir/comments.bs?postid=1

احسان جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:54 ب.ظ http://crosslessbridge1985.blogsky.com


زیبا بود خانوم خانوما

زیبا . . .

فرزان شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ق.ظ http://farzanparsayar.blogspot.com

نیلوفر ، انسان با گذشته اش زنده است ، اما ای کاش که آینده اش را در گذشته اش بنا نکند .
گذشته ی تو یادگار شیرین دور ِ زندگیست که به نزد تو فرا نهاده ، شیرینی این یادگار به همان یادگاری بودنش است .

آره شاید

غریبه یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:53 ب.ظ http://www.goroob.blogfa.com

کاش می شد غصه را زنجیر کرد
ذره های عشق را تکثیر کرد
کاش می شد زخم را مرحم شویم
یار و غمخوار و انیس هم شویم
کاش می شد بر خلاف سرنوشت
قسمت و تقدیر را از سر نوشت
کاش می شد چشم و دل را باز کرد
نغمه ها ی دوستی را ساز کرد
کاش می شد عشق را آغاز کرد
بی خیال از هر غمی پرواز کرد ...
-------
سلام
نمی تونم بگم زیبا بود... چون نوشته ات واقعا عالی بود.... نمی تونم بگم اصلا احساساتی نبود و غم توش موج نمی زد چون اشکم در اومد.... نمی تونم بگم یادش بخیر چون همیشه می گم.... نمی تونم
"کاش" ها رو بردار و جاش "باید" بزار

ارادتمند
علیرضا

wow
چقدر تعریف کردی مستر...ممنون:)

احسان یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:02 ب.ظ http://crosslessbridge1985.blogsky.com


احساست زیبا بود نیلوفر جان . . .

بازم بنویس . . .

بازم بیا . . .

حتما میام.
ممنون از لطفت:)

fares یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ب.ظ

salam
Kheili ghashang neweshte budi khoshgel khanum ^__^
Movafagh bashi

ممنون آقا پسر:)
شما زیبا می بینی

مجیب دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:40 ق.ظ

من چی بگم؟ اصلا چه کلمه ای صافتر و چه زبونی زلالتر از اشکیه که بخاطر احساس مشترک با نوشته شما جاری میشه؟‌ ممنون که چند لحظه بنده رو از این روزمرگی که اسیرش بودم بیرون آوردین .

ممنون مجیب جان
من ممنونم که میای و می خونی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد